انوری (قصاید)/حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری
ظاهر
حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری | کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری | |||||
این به انواع هنر معروف در فرزانگی | وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری | |||||
حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون | رای این در حل و عقد از قدح هر قادحبری | |||||
داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی | دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری | |||||
حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری | همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری | |||||
بود بر درگاه حکم آن جهان فرمانپذیر | هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری | |||||
هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار | هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری | |||||
طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت | خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری | |||||
آن محمد بود از نسل براهیم خلیل | وین محمد هست از صلب براهیم سری | |||||
آنکه رایش را موافق گیتی پیمانشکن | وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری | |||||
در سخا از دست او جزویست جود حاتمی | وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری | |||||
راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر | چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری | |||||
نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان | ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری | |||||
حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون | راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری | |||||
دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست | کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری | |||||
سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم | چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری | |||||
در ارادت اول و در فعل گویی آخرست | گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری | |||||
ذرهای از حلم او گر در گل آدم بدی | در میان خلق ناموجود بودی داوری | |||||
بخشش بیمنت و طبع لطیف او فکند | شاعران عصر را از شاعری در ساحری | |||||
سایلانش در ضمان جود او از اعتماد | گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری | |||||
ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل | وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری | |||||
دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست | پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری | |||||
تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانیاند و بس | باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری | |||||
چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن | هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری | |||||
در جهان آثار مردمزادگی با تست و بس | شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری | |||||
دست از این مشتی محالاندیش خام ابله بدار | نه به زیر منت این جمع بیهمت دری | |||||
شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند | کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری | |||||
همچنین با خویشتنداری همی زی مردوار | طمع را گو زهرخند و حرص را گو خونگری | |||||
چند روز آرامکن با دوستان در شهر خویش | تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری | |||||
ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی | روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری | |||||
شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار | شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری | |||||
تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی | تا کند باد صبا در باغ نقش آزری | |||||
جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک | در بقای عیسوی و دولت اسکندری | |||||
زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای | دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری |