انوری (قصاید)/حبل متین ملک دو تا کرد روزگار
ظاهر
| حبل متین ملک دو تا کرد روزگار | اقبال را به وعده وفا کرد روزگار | |||||
| در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ | وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار | |||||
| هر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بود | آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار | |||||
| با روضهی ممالک و ملت که تازه باد | سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار | |||||
| محتاج بود ملک به پیرایهای چنین | آخر مراد ملک روا کرد روزگار | |||||
| نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل | آخر طریق بخل رها کرد روزگار | |||||
| ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق | دیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگار | |||||
| این آیتی که زبدهی آیات صنع اوست | در شان ملک خوب ادا کرد روزگار | |||||
| وین گوهری که واسطهی عقد دهر اوست | از دست غیب نیک جدا کرد روزگار | |||||
| گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان | تا خاک را به برگ و نوا کرد روزگار | |||||
| سوی تو ای رضای تو سرچشمهی حیات | دایم نظر به عین رضا کرد روزگار | |||||
| آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد | بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار | |||||
| در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش | بر من یزید فتنه بها کرد روزگار | |||||
| وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو | بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار | |||||
| هر سر که از عنایت تو سایهای نیافت | موقوف آفتاب عنا کرد روزگار | |||||
| هر تن که از رعایت تو بهرهای ندید | گل مهرههای نقش بلا کرد روزگار | |||||
| در بندگیت صادق و صافیست هرکه هست | وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار | |||||
| ای انوری مداهنت سرد چون کنی | این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار | |||||
| خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس | کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار | |||||
| این کام دل عطیت تایید جاه اوست | بیعون جاه او چه عطا کرد روزگار | |||||
| پیروز شه که تا به قیامت ز نوبتش | سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار | |||||
| آن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتش | پیشانی ملوک قفا کرد روزگار | |||||
| آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او | خورشید را چو سایه گدا کرد روزگار | |||||
| آنک از برای خطبهی ایام دولتش | برجیس را ردا و وطا کرد روزگار | |||||
| وانک از برای خدمت میمون درگهش | بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار | |||||
| دست چنار دولت فتراک او نیافت | زانش ممر باد هوا کرد روزگار | |||||
| پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد | زان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگار | |||||
| شاهی که در اضافت قدرش به چشم عقل | از قالب سپهر سها کرد روزگار | |||||
| خانی که در جهان خلافش به یک زمان | از عز بد سگال عزا کرد روزگار | |||||
| در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست | بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار | |||||
| چون اژدهای نیزه بپیچید در کفش | در دست خصم نیزه عصا کرد روزگار | |||||
| ای خسروی که فضلهای از خشم و خلق تست | آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار | |||||
| جمدولتی که در نفسی کلبهی مرا | از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار | |||||
| با من تو کردی آنچه سخا خواندش خرد | وان دیگران دغا نه سخا کرد روزگار | |||||
| در خدمت تو عذر همی خواهدم کنون | زین پیش با من از چه جفا کرد روزگار | |||||
| ای پایهی کمال تو جایی که از علو | اول حجاب از اوج سما کرد روزگار | |||||
| من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو | تا حشر پایمال حیا کرد روزگار | |||||
| دست ذکای من به کمال تو کی رسد | گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار | |||||
| ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من | خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار | |||||
| تا در سرای شادی و غم در زبان فتد | چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار | |||||
| اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد | هر امر کان قرین قضا کرد روزگار | |||||
| در دولتی که پیش دوامش خجل شود | دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار | |||||