انوری (قصاید)/حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوری
ظاهر
حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوری | آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری | |||||
کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان | از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری | |||||
مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند | گر میان هر دو بنشانند عادل داوری | |||||
با هوای سقف او رونق نبیند نافهای | با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری | |||||
در خیال نقش بترویان او واله شوند | گر ز دور هر گریبان سر برآرد آزری | |||||
جنتست آن عرصه گر بیوعده یابی جنتی | کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری | |||||
ساغرش پر بادهی رنگین چنان آید به چشم | کز میان آب روشن برفروزی آذری | |||||
آتش سیال دیدستی در آب منجمد | گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری | |||||
هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت | روزگار از عرصهی او یک عرض را جوهری | |||||
آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا | واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری | |||||
آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند | شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری | |||||
دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر | خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری | |||||
تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی | هر زمان از سدهی قصر تو سازد خاوری | |||||
آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی | جاودان از نیمروز اندر شب گیتی دری | |||||
گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر | هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری | |||||
جرم کیوان آن معمر هندوی باریکبین | پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری | |||||
مشتری اندر ادای خطبهی این خسروی | معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری | |||||
والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات | بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری | |||||
زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب | بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری | |||||
تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او | میبریدی کاغذی یا میشکستی دفتری | |||||
ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد | شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری | |||||
آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت | ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری | |||||
چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی | چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری | |||||
جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید | بزم را سائل نوازی رزم را کینآوری | |||||
بوستان ملک را چه از شبیخون خزان | تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری | |||||
گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب | آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری | |||||
ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان | زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری | |||||
ابر میبارید روزی پیش دستت بیخبر | برق میخندید و میگفت اینت عاقل مهتری | |||||
ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود | قطرهی باران کند از هر حشیشی عرعری | |||||
معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا | هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری | |||||
در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش | ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری | |||||
بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا | پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری | |||||
دختران روزگارند این حوادث وین بتر | کو چو زاید دختری دخترش زاید دختری | |||||
روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را | تا سوار خویش را یابد بباید رهبری | |||||
از پس گرد سپه برق سنان آبدار | همچنان باشد که اندر پردهی شب اخگری | |||||
آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه | تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری | |||||
هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژالهوار | هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری | |||||
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت | بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری | |||||
لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی | ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری | |||||
اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد | وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری | |||||
عقل با رمح تو فتوی میدهد اکنون که چوب | شاید ار ثعبان شود بیمعجز پیغمبری | |||||
خنجرت سبابهی پیغمبرست از خاصیت | زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری | |||||
با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است | بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری | |||||
بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت | کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری | |||||
گفت نصرت نی مرا بازوی شه میپرورد | لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری | |||||
خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه | گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری | |||||
تا مرا از لجهی دریای حرمان دوستوار | فیالمثل بر تختهای بردی کشان یا معبری | |||||
هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی | چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری | |||||
لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار | ماندهام در قعر دریای عنا چون لنگری | |||||
روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها | آن چنان بیرحمتی نامهربانی کافری | |||||
هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی | تا نبودی چون منش باری شکایت گستری | |||||
تا صبا از سر جهان را هر بهاری بیدریغ | در کنار دایهی گردون نهد چون دلبری | |||||
بیدریغت باد ملک اندر کنار خسروی | تا نیاید گردش ایام را پیدا سری | |||||
خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت | استوای کارهای ملک را چون مسطری | |||||
آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب | از سعود آسمان گردت مجاور معشری |