انوری (قصاید)/جشن عید اندرین همایون جای
ظاهر
جشن عید اندرین همایون جای | که بهشتی است در جهان خدای | |||||
فرخ و خرم و همایون باد | بر خداوند این همایون جای | |||||
مجد دین بوالحسن که طیره کند | چرخ و خورشید را به قدر و به رای | |||||
آنکه با عدل او نمیگوید | سخن کاه طبع کاه ربای | |||||
وانکه با فر او نمیفکند | سایه بر کار خویش فر همای | |||||
قدر او را سپهر پای سپر | حزم او را زمانه دستگزای | |||||
پیش جاهش سر فلک در پیش | پیش حلمش دل زمین دروای | |||||
کرمش عفوبخش و عذرپذیر | قلمش فتنهبند و قلعهگشای | |||||
در هوای اصابت رایش | آفتاب سپهر ذرهنمای | |||||
در کمیت سیاست کینش | پشهای ز انتقام پیلربای | |||||
رعد را ابر گفته پیش کفش | وقت این لاف نیست هرزه ملای | |||||
موج را بحر گفته پیش دلش | روز این عرض نیست ژاژ مخای | |||||
ذهن او خامهایست غیبنگار | کلک او ناطقیست وحی سرای | |||||
ای بر اشراف دهر فرمان ده | وی بر ابنای عصر بارخدای | |||||
زور عزم تو آسمان قدرت | گل قهر تو آفتاباندای | |||||
با کفت حرص را فرو رفته | هر زمانی به گنج دیگر پای | |||||
همه عالم عیال جود تواند | وای اگر جود تو نبودی وای | |||||
باس تو آتشی است حادثهسوز | امن تو صیقلیست فتنهزدای | |||||
حرمی چون در سرای تو نیست | ایمنی را درین سپنجسرای | |||||
نیز تبدیل روز و شب نبود | گر تو گویی زمانه را که بپای | |||||
دی به رجعت شود به فردا باز | گر اشارت کنی که باز پس آی | |||||
گر خیالت نیامدی در خواب | کس ندیدیت در جهان همتای | |||||
عقبت نیست زانکه هست عقیم | از نظیر تو چرخ نادره زای | |||||
ای صمیم کفت بخیل نکوه | وی صریر دلت دخیل ستای | |||||
نعمت آلوده بیش نیست جهان | دامن همتت بدو مالای | |||||
زنگ پالودهی سر کویست | امتحانش کن و فرو پالای | |||||
دست فرسود جود تو شده گیر | تر و خشک جهان جانفرسای | |||||
ای اثرهای تو ثناگستر | وی هنرهای تو مدیحآرای | |||||
گر حسودت بسی است عاجز نیست | اژدها از جواب مارافسای | |||||
چون بود دولت تو روزافزون | چه زیان از حسود کارافزای | |||||
آب جاه تو روشن است از سر | خصم را گو که باد میپیمای | |||||
گرچه در عشرتند مشتی لوم | وز چه در اطلسند چند گدای | |||||
چه بزرگی بود در آن نهنهاند | هم در آن آشیان و ماوی جای | |||||
بلبلان نیز در سماع و سرود | هدهدان نیز با کلاه و قبای | |||||
پدران را ندیدهاند آخر | این گدازادگان یافه درای | |||||
وز پی کاروان جاه شما | از پی نان و جامه ناپروای | |||||
آن یکی گه نفیر گرد نفر | وان دگر گه رسیل بانگ درای | |||||
چه شد اکنون که در لغتهاشان | آسمان شد سما و ماهش آی | |||||
به شب و روزشان سپار که نیست | زین نکوتر دو پوستین پیرای | |||||
این یکی شرزهایست خیره شکر | وان دگر گرزهایست هرزهگرای | |||||
زین سپس بر سپهر گردنکش | پس از این با زمانه پهلوسای | |||||
تا ز گردش فلک نیاساید | در نعیم جهان همی آسای | |||||
مجلس عشرتت به هو یاهو | گریهی دشمنت به هایاهای | |||||
طبل بدخواه تو به زیر گلیم | وز ندامت ندیم ناله چو نای | |||||
هست فرمانت بر زمانه روان | هرچه رایت بود همی فرمای |