انوری (قصاید)/تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم
ظاهر
تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم | جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم | |||||
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس | بیخار غم ز گلشن شادی گلی برم | |||||
پیموده گشت عمر به پیمانهی نفس | گویی به کام دل نفسی کی برآورم | |||||
کردم نظر به فکر در احکام نه فلک | جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم | |||||
هستم یقین که در چمن باغ روزگار | بیبر بود نهال امیدی که پرورم | |||||
در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر | جز خون دل ز دست زمانه نمیخورم | |||||
زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس | پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم | |||||
از کحل شب چو دیدهی ناهید شب گمار | روشن شود چو اختر طبع منورم | |||||
خورشید غم ز چشمهی دل سر برآورد | تا کان لعل گردد بالین و بسترم | |||||
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر | درویشم از نشاط و زانده توانگرم | |||||
دست زمانه جدول انده به من کشید | زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم | |||||
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف | گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم | |||||
از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند | پیوسته بیقرار چو سیماب و اخگرم | |||||
وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب | بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم | |||||
بیآب شد چو چشمهی خورشید روزگار | در عشق او رواست که بنشیند آذرم | |||||
بر من در حوادث و انده از آن گشاد | کز خانهی حوادث چون حلقه بر درم | |||||
خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت | علمم وبال شد که فلک نیست یاورم | |||||
کوته کنم سخن چو گواه دل منند | چشم عقیق بارم و روی مزعفرم | |||||
صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل | از رنج دل به پای نفس زود بسپرم | |||||
کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم | وین دهر توسن است و نگردد مسخرم | |||||
ای چرخ سفلهپرور دلبند جانشکر | شد زهر با وجود تو در کام شکرم | |||||
واقف نمیشوی تو بر اسرار خاطرم | فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم | |||||
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار | در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم | |||||
ای بیوفا جهان دلم از درد خون گرفت | دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم | |||||
یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون | از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم | |||||
ای روزگار شیفته چندین جفا مکن | آهستهتر که چرخ جفا را نه محورم | |||||
چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد | راه وفا سپر که جفا نیست درخورم | |||||
در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار | بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم | |||||
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن | چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم | |||||
چون روشن است چشم جهان از وجود من | تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم | |||||
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست | در علم هر زمان به تفکر فزونترم | |||||
زان کز برای دیدن گلهای معرفت | در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم | |||||
ملک خرد چو نیست مقرر به نام من | هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم | |||||
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد | بادی گرفت در سر یعنی که من زرم | |||||
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند | همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم | |||||
گشتم غلام همت خویش از برای آنک | با روشنان چرخ به همت برابرم | |||||
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار | بیبار چون چنارم و بیبر چو عرعرم | |||||
در صفهی دل از پی آزادی جهان | هر ساعتی بساط قناعت بگسترم | |||||
روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد | بندد ز اختران خردبخش زیورم | |||||
لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم | کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم | |||||
تا از حد جهان ننهم پای خود برون | گردون به بندگی ننهد دست بر سرم | |||||
حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش | من چون خیال بستهی تمثال آزرم | |||||
در آرزوی لفظ فلکسای من جهان | بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم | |||||
با من سپهر آینه کردار چند بار | گفت این سخن ولیک نمیگشت باورم | |||||
گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان | در عالم خیال چه باشد چو بنگرم | |||||
در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد | استاد غیب تختهی تهدید در برم | |||||
چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل | فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم | |||||
داند که از مکارم اخلاق در صفا | چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم | |||||
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع | با دست کار گردش چرخ مدورم | |||||
از من بدی نیامد و ناید ز من بدی | کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم | |||||
بر آسمان مکرمت از روشنان علم | چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم | |||||
از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک | چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم | |||||
در دیدهی جهان ز لطافت چو لعبتم | بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم | |||||
در آشیان عقل چو عنقای مغربم | بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم | |||||
روحست هم عنانم اگرچه مرکبم | عقل است همنشینم اگرچه مصورم | |||||
در مجلس مذاکره علمست مونسم | در منزل محاوره فضلست رهبرم | |||||
از خلق روزگار نیاید چو من پسر | در پردهام چه دارد آخر نه دخترم | |||||
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند | در پردهی جهان چو حوادث مسترم | |||||
داند یقین که از نظر آفتاب عقل | در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم | |||||
در دانشی که آن خردم را زیان شدست | بر آسمان جان چو عطارد سخنورم | |||||
گلهای بوستان سخن را چو گلبنم | عنقای آشیان خرد را چو شهپرم | |||||
از باغ فضل با لطف دستهی گلم | وز بحر طبع با صدف لل ترم | |||||
ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب | گویی بر آسمان سخن چشمهی خورم | |||||
زاول به پای فکر شدم در جهان علم | تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم | |||||
بر من چو باز شد در بستانسرای جان | زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم | |||||
بادهی لطیف نظم مرا بین که کلک چون | سرمست میخرامد بر روی دفترم | |||||
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید | سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم | |||||
کز خط روزگار چنین خط دلربای | پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم | |||||
با این کفایت و هنرم در نهاد عمر | اسباب یک مراد نگردد میسرم | |||||
هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت | بگذارم این سرای مجازی و بگذرم |