انوری (قصاید)/به نیک طالع و فرخنده روز و فرخ فال
ظاهر
| به نیک طالع و فرخنده روز و فرخ فال | به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال | |||||
| به بارگاه وزارت به فرخی بنشست | خدایگان وزیران و قبلهی آمال | |||||
| نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر | سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال | |||||
| محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند | روان پاک محمد به ایزد متعال | |||||
| زمانه بخشش و خورشیدرای و گردونقدر | کریمطبع و پسندیدهفعل و خوبخصال | |||||
| ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان | گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال | |||||
| به گام عقل مساحت کند محیط فلک | به نور رای تصور کند خیال حیال | |||||
| بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست | به پیش رای مصیبش زبان حجت لال | |||||
| به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ | به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال | |||||
| حواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگر | خدای نامهی ارواح و قسمت آجال | |||||
| به فر دولت او شیر فرش ایوانش | تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال | |||||
| به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین | به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال | |||||
| ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست | چو از بخار دخانی زمین گه زلزال | |||||
| ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب | ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال | |||||
| دلش ملال نداند همی به بخشش و جود | مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال | |||||
| تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر | تو آن کسی که خدایت نیافرید همال | |||||
| عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو | از آن عنایت محضی و آدم از صلصال | |||||
| به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی | درست شد که کمالیست از ورای کمال | |||||
| اگر به کوه برند از عنایت تو نشان | وگر به بحر برند از سیاست تو مثال | |||||
| در آن بنفشه به جای خارهی صلب | وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال | |||||
| فلک خرام سمند ترا سزد که بود | جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال | |||||
| ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند | هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال | |||||
| مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس | از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال | |||||
| چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل | چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال | |||||
| که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید | فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال | |||||
| نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش | ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال | |||||
| چو باد در قفس انگار کار دولت خصم | از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال | |||||
| شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان | کنون گهست که با سگ درون شود به جوال | |||||
| بزرگوارا من بنده گرچه مدت دیر | به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال | |||||
| بخیر بر تو دعا کردهام همی شب و روز | بطبع بر تو ثنا گفتهام همی مه و سال | |||||
| به خدمت تو چنان تشنه بودهام بخدای | که هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلال | |||||
| به بخت تیرهی برگشته گفتم آخر هم | به کام باز بگردد سپهر خیره منال | |||||
| جمال جاه تو از پرده برگشاید روی | همان قدر تو بر بنده گستراند بال | |||||
| بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین | که بیتو باز ندانستهام یمین ز شمال | |||||
| به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد | خدای بر من و بر دیگران در اقبال | |||||
| به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان | بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال | |||||
| ز رشک چهرهی بدخواه تو چو زر عیار | ز اشک دیدهی بدگوی تو چو بحر طلال | |||||
| مباد اختر خصم ترا سعود و شرف | مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال | |||||