انوری (قصاید)/به فال نیک درآمد به شهر موکب میر
ظاهر
| به فال نیک درآمد به شهر موکب میر | به طالعی که سجودش همی کند تقدیر | |||||
| به بارگاه بزرگی نشست باز به کام | جمال مجلس سلطان و بارگاه وزیر | |||||
| بهاء ملت اسلام و فخر دین خدای | که داد فخر و بها ملک را به صدر و سریر | |||||
| جهان جاه و محامد محمد آنکه به جود | نمود کار دل و دست اوست ابر مطیر | |||||
| بیان به پیش بنانش چو پیش معجز سحر | یقین به نزد گمانش چو پیش حق تزویر | |||||
| به دست قهر نهد قفل ختم بر احداث | به دست عدل کشد پای فتنه در زنجیر | |||||
| نه با عمارت عدلش خرابی از مستی | نه با حمایت عفوش مخالف از تغییر | |||||
| همه نواحی کفرش مسخرست و مطیع | همه حوالی عدلش مبشرست و نذیر | |||||
| ز سنگ خاره برآرد به تف هیبت خون | ز شیر شرزه بدو شد به دست رحمت شیر | |||||
| زمانه نی و بر امر او زمانه ز من | سپهر نی و بر قدر او سپهر قصیر | |||||
| ازو زمانه نتابد عنان به نرم و درشت | وزو سپهر ندارد نهان قلیل و کثیر | |||||
| زمانه کیست که در نعمتش کند کفران | سپهر کیست که در خدمتش کند تقصیر | |||||
| ایا به قدر و شرف در جهان عدیم شبیه | و یا به جود و خسا در زمین عزیز نظیر | |||||
| نموده در نظر فکرت تو ذره بزرگ | نموده در نظر همتت وجود حقیر | |||||
| دهد درنگ رکاب تو خاک را طیره | دهد شتاب عنان تو باد را تشویر | |||||
| نتیجههای کفت را نموده ابر عقیم | لطیفههای دلت را نموده بحر غدیر | |||||
| نهد کمال ترا عقل بر فلک تقدیم | اگر وجود ترا بر زمین نهد تاخیر | |||||
| به بارگاه تو مریخ حاجب درگاه | به حضرت تو عطارد خریطه دارو دبیر | |||||
| به پیش قدر تو گردون بود به پایه نژند | به جنب طبع تو دریا بود چو عشر عشیر | |||||
| فتاده نور عطای تو بر وضیع و شریف | چنان که سایهی عدل تو بر صغیر و کبیر | |||||
| به عون رایت عدل تو پشت دهر قویست | ز شیر رایت تو شیر چرخ هست اسیر | |||||
| نه اوج قدر تو افلاک دید و نه انجم | نه وام جود تو قنطار داد و نه قمطیر | |||||
| مگر نه جوهر صورتست مادهی قلمت | که آن به صوت کند مرده زنده این به صریر | |||||
| سپهر کلک ضمیر تو گر به دست آرد | کند به آب روان بر عطاردش تصویر | |||||
| شهاب کلک تو با دیو دولت تو به سیر | همان کند که به دیوان شهاب چرخ اثیر | |||||
| ز تف آتش خشم تو بد سگالت اگر | به آب عفو پناهد به خدمتش بپذیر | |||||
| که روزگارش اگر پای بر زمین آمد | شفیع هم به تو خواهد شدن که دستش گیر | |||||
| رضا و کین ترا حکم طاعتست و گناه | عتاب و خشم ترا طبع آتشست و حریر | |||||
| عدو به خواب غرور اندرست و چرخ بدان | که بر زبان سنان تو راندش تعبیر | |||||
| بزرگوارا گفتم چو مشتری به رجوع | ز اوج اول میزان شود به خانهی تیر | |||||
| به عون بخت و به تحویل او به میزان باز | براستی همه کارت شود چو قامت تیر | |||||
| به فر دولت تو لا اله الا الله | چگونه لایق تقدیر آمد آن تدبیر | |||||
| از آن ضمیر صواب آن اثر همی بینم | که مثل آن نگذشتست هرگزم به ضمیر | |||||
| به شرح حال در این حال هیچ حاجت نیست | زبان حال به از من همی کند تقریر | |||||
| همیشه تا نبود آسمان و انجم را | نه مانعی ز مدار و نه قاطعی ز مسیر | |||||
| ز سیر انجم و اقبال آسمان بادت | به جاه دولت تو هر زمان هزار بشیر | |||||
| مطیع رای بلندت همیشه چرخ بلند | غلام بخت جوانت مدام عالم پیر | |||||
| ز رشک، اشک بداندیش تو عدیل بقم | ز رنج، روی بدآموز تو نظیر زریر | |||||
| زدهر قامت این کوژ همچو قامت چنگ | ز چرخ نالهی آن زار همچو نالهی زیر | |||||
| موافقت، ز سعود سپهر جفت مراد | مخالفت، ز جهان نفور جفت نفیر | |||||