پرش به محتوا

انوری (قصاید)/به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر

از ویکی‌نبشته
انوری (قصاید) از انوری
(به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر)
  به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر نامه‌ی اهل خراسان به بر خاقان بر  
  نامه‌ای مطلع آن رنج تن و آفت جان نامه‌ای مقطع آن درد دل و سوز جگر  
  نامه‌ای بر رقمش آه عزیزان پیدا نامه‌ای در شکنش خون شهیدان مضمر  
  نقش تحریرش از سینه‌ی مظلومان خشک سطر عنوانش از دیده‌ی محرومان تر  
  ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر  
  تاکنون حال خراسان و رعایات بودست بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر  
  نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی ذره‌ای نیک و بد نه فلک و هفت اختر  
  کارها بسته بود بی‌شک در وقت و کنون وقت آنست که راند سوی ایران لشکر  
  خسرو عادل خاقان معظم کز جد پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر  
  دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر  
  باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر  
  چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد کی روا دارد ایران را ویران یکسر  
  ای کیومرث‌بقا پادشه کسری عدل وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر  
  قصه‌ی اهل خراسان بشنو از سر لطف چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر  
  این دل افکار جگر سوختگان می‌گویند کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر  
  خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود در همه ایران امروز نماندست اثر  
  خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر  
  بر بزرگان زمانه شده خردان سالار بر کریمان جهان گشته لیمان مهتر  
  بر در دونان احرار حزین و حیران در کف رندان ابرار اسیر و مضطر  
  شاد الا بدر مرگ نبینی مردم بکر جز در شکم مام نیابی دختر  
  مسجد جامع هر شهر ستورانشان را پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در  
  خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر  
  کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان بیند، از بیم خروشید نیارد مادر  
  آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر  
  بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر  
  هست در روم و خطا امن مسلمانان را نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در  
  خلق را زین غم فریادرس ای شاه‌نژاد ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر  
  به خدایی که بیاراست به نامت دینار به خدایی که بیفراخت به فرت افسر  
  که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا زین فرومایه‌ی غز شوم پی غارت‌گر  
  وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر  
  زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر  
  آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر  
  سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر  
  هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر  
  رحم‌کن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز در مصیبتشان جز نوحه‌گری کار دگر  
  رحم‌کن رحم برآن قوم که جویند جوین از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر  
  رحم‌کن رحم بر آنها که نیابند نمد از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر  
  رحم‌کن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند از پس آنکه به مستوری بودند سمر  
  گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک تویی امروز جهان را بدل اسکندر  
  از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت از تو عزم ای ملک و از ملک‌العرش ظفر  
  همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر  
  ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر  
  بهره‌ای باید از عدل تو نیز ایران را گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر  
  تو خور روشنی و هست خراسان اطلال نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور  
  هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر  
  بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق هست واجب غم حق ضعفا بر داور  
  کشور ایران چون کشور توران چو تراست از چه محرومست از رافت تو این کشور  
  گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور  
  کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر  
  پادشاه علما صدر جهان خواجه‌ی شرع مایه‌ی فخر و شرف قاعده‌ی فضل و هنر  
  شمس اسلام فلک مرتبه برهان‌الدین آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمان‌بر  
  آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر  
  یاورش بادا حق عزوجل در همه کار تا در این کار بود با تو به همت یاور  
  چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر  
  به تو ای سایه‌ی حق خلق جگرسوخته را او شفیع است چنان کامت را پیغمبر  
  خلق را زین حشر شوم اگر برهانی کردگارت برهاند ز خطر در محشر  
  پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت ای چنو پادشه دادگر حق‌پرور  
  دیده‌ای خواجه‌ی آفاق کمال‌الدین را که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر  
  نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو اعتماد آن شه دین‌پرور نیکو محضر  
  هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر  
  روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را بود ایران را رایش همه عمر اندر خور  
  واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر  
  با کمال‌الدین ابنای خراسان گفتند قصه‌ی ما به خداوند جهان خاقان بر  
  چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز عرضه این قصه‌ی رنج و غم و اندوه و فکر  
  از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها کز کمال‌الدین داری سخن ما باور  
  زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر  
  تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان خویشتن پیش چنین حادثه‌ای کرد سپر  
  آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک بسطت ملک تو می‌خواهد نه جاه و خطر  
  خسروا در همه انواع هنر دستت هست خاصه در شیوه‌ی نظم خوش و اشعار غرر  
  گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم چون ضروریست شها پرده‌ی این نظم مدر  
  هم بر آن‌گونه که استاد سخن عمعق گفت خاک خون‌آلود ای باد باصفاهان بر  
  بی‌گمان خلق جگرسوخته را دریابد چون ز درد دلشان یابد از این‌گونه خبر  
  تا جهان را بفروزد خور گیتی‌پیمای از جهان‌داری ای خسرو عادل بر خور