انوری (قصاید)/بر من آمد خورشید نیکوان شبگیر
ظاهر
بر من آمد خورشید نیکوان شبگیر | به قد چو سرو بلند و برخ چو بدر منیر | |||||
هزار جان لب لعلش نهاده بر آتش | هزار دل سر زلفش کشیده در زنجیر | |||||
گشاده طرهی او بر کیمن جانها دست | کشیده غمزهی او در کمان ابرو تیر | |||||
بدین صفت به وثاق من اندر آمده بود | چنان که آمده بیاختیار و بیتدبیر | |||||
نه در موافقتش زحمت رقیب و رهی | نه در مقدمه رنج رسول و گنج سفیر | |||||
من از خرابی ومستی به عالمی که درو | خبر نبودم ازین عالم از قلیل و کثیر | |||||
به صد لطیفه به بالین من فراز آمد | مرا چو در کف خواب و خمار دید اسیر | |||||
به طعنه گفت زهی بیثبات بیمعنی | ز غفلت تو فغان و ز عادت تو نفیر | |||||
هزار توبه بکردی ز می هنوز دمی | همی جدا نشوی زو چنانکه طفل از شیر | |||||
چه جای خواب و خمارست چند خسبی خیز | پذیره شو که درآمد به شهر موکب میر | |||||
امیر عادل مودود احمد عصمی | که عدل اوست به هر نیک و بد بشیر و نذیر | |||||
بزرگ بار خدایی که گر قیاس کنند | همه جهان ز بزرگیش نیست عشر عشیر | |||||
بر آستانهی قدرش قضا نیارد گفت | که جست باد گمان و نشست گرد ضمیر | |||||
هرآنچه خواسته در دهر کرده جز که ستم | هرآنچه جستده ز اقبال دیده جز که نظیر | |||||
مدبریست به ملک اندرون چنان صائب | که در جنیبت تدبیر او رود تقدیر | |||||
نه با عمارت عدلش خرابی از مستی | نه در حمایت عفوش مخافت از تغییر | |||||
ایا به دامن جاه تو در سپهر نهان | و یا به دیدهی جود تو در وجود حقیر | |||||
فکنده رای تو در خاک راه رایت مهر | نبشته کلک تو برآب جوی آیت تیر | |||||
کند لطافت طبع تو بحر را حیران | دهد شمایل حلم تو کوه را تشویر | |||||
زرشک قدر تو اشک فلک چو شاخ بقم | ز بیم قهر تو روی اجل چو برگ زریر | |||||
اگرچه دشمن جاهت همی به خواب غرور | همیشه هیچ نبیند مگر سرور و سریر | |||||
هزار بار برفتست بر زبان قضا | که بر زبان سنان تو راندش تعبیر | |||||
که بود با تو همه پوست در وفا چو پیاز | که روزگار به لوزینه در ندادش سیر | |||||
صریر کلک تو در نشر کشتگان نیاز | ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر | |||||
حدیث خاصیت نفخ صور و قصهی آن | مسلمست و روا نیست اندر آن تغییر | |||||
قیاس باشد از آن راستتر در این معنی | دلیل باشد از این خوبتر بر آن تاثیر | |||||
که کشتگان جفای زمانه را قلمت | معاینه نه خبر زنده میکند به صریر | |||||
زهی بیان تو اسرار غیب را حاکی | زهی بنان تو آیات جود را تفسیر | |||||
اگر مقصرم اندر ثنات معذورم | که خاطریست پریشان و فکرتیست قصیر | |||||
سخن به پایهی قدرت نمیرسد ورنه | به قدر قدرت و قوت نمیکنم تقصیر | |||||
هزار بار به هر بیت بیش گفت مرا | خرد که کل جهان را مدبرست و مشیر | |||||
که هان و هان مبر این شعر پیش خدمت او | که نقدهای نفایه است و ناقدیست بصیر | |||||
برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی | برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر | |||||
ولیکن ارچه چنین بود داعی شوقم | همی گریست به خون جگر چو ابر مطیر | |||||
که این شرف اگر این بار از تو فوت شود | به جان تو که درین جان برآیدم ز زحیر | |||||
اگرچه هست بضاعت بضاعت مزجاة | به بینیازی خود منگر این ز من بپذیر | |||||
خلاف نیست که دارم شعار خدمت تو | بدین وسیلت از این شعر هیچ خرده مگیر | |||||
ولیک از تو چو تشریف نیز یافتهام | دگر چه باید زحمت چه میدهم بر خیر | |||||
مرا بگوی چه باقی بود ز رونق شغل | چو در معامله از اصل بگذرد توفیر | |||||
مرا غرض شرف بارگاه عالی تست | که ساحتش به شرف باد بر سپهر اثیر | |||||
به شرح حال همانا که هیچ حاجت نیست | زبان حال به ز من همی کند تقریر | |||||
همیشه تا نبود پیر در قیاس جوان | بر وضیع و شریف و بر صغیر و کبیر | |||||
به طبع تابع رای تو باد بخت جوان | به طوع قابل حکم تو باد عالم پیر | |||||
ز اشک دیدهی بدخواه تو سفید چو قار | ز رشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر | |||||
ز دهر قامت آن کوژ همچو قامت چنگ | ز چرخ نالهی این زار همچو نالهی زیر | |||||
گرفته موی وز دنیا برون کشیده اجل | حسود جاه تو را همچو موی را ز خمیر |