انوری (قصاید)/باغ سرمایهی دگر دارد
ظاهر
باغ سرمایهی دگر دارد | کان شد از بس که سیم و زر دارد | |||||
هیچ طفل رسیده نیست درو | که نه پیرایهی دگر دارد | |||||
مینماید که از رسیدن عید | چون همه مردمان خبر دارد | |||||
طبع بر کارگاه شاخ نگر | که چه دیبای شوشتر دارد | |||||
گل رعنا به یاد نرگس مست | جام زرین به دست بر دارد | |||||
بلبل اندر هوای بزم وزیر | صد نوای عجب ز بر دارد | |||||
ابر بیکوس رعد مینرود | تا گل اندر جهان حشر دارد | |||||
گر ز بیجاده تاج دارد گل | زیبدش ملک نامور دارد | |||||
بر ریاحین به جملگی ملکست | نه سر و کار مختصر دارد | |||||
نی کدامست وز کجا باری | که ز فیروزه صد کمر دارد | |||||
هر زمانی چنار سوی فلک | به مناجات دست بر دارد | |||||
مگر اندر دعای استسقاست | ورنه او با فلک چه سر دارد | |||||
پیش پیکان گل ز بیم گشاد | هر شب از هاله مه سپر دارد | |||||
با بقایای لشکر سرما | گر صبا عزم کر و فر دارد | |||||
تیغ در دست بید میچکند | وز چه معنی زره شمر دارد | |||||
در چنین موسمی که باغ هنوز | کس نداند چه مدخر دارد | |||||
یاسمین را ببین که تا دو سه روز | بیرفیقان سر سفر دارد | |||||
دهن لاله چون دهان صدف | ابر پیوسته پر گهر دارد | |||||
لاله گویی که بر زبان همه روز | مدح دستور دادگر دارد | |||||
تا که اندر دعا و مدح وزیر | لب لعلش همیشه تر دارد | |||||
ناصر دین که شاخ دولت و دین | از معالیش برگ و بر دارد | |||||
طاهربن المظفر آنکه خدای | همه وقتیش با ظفر دارد | |||||
آنکه گیتی ز شکر هستی او | یک دهان سر به سر شکر دارد | |||||
وانکه از عشق نام و صورت او | خاک سمع و هوا بصر دارد | |||||
رایش اندر نظام کار جهان | از قضا سعی بیشتر دارد | |||||
کلکش اندر بیان باطل و حق | کمترین مستمع قدر دارد | |||||
دستش ار واهب حیات نشد | در جمادات چون اثر دارد | |||||
اثری بیش از این بود که درو | کلک نطق و نگین نظر دارد | |||||
کسوت قدر اوست آن کسوت | کز نهم چرخ آستر دارد | |||||
در نه اقلیم آسمان حکمش | کارداران خیر و شر دارد | |||||
زاتش باس اوست اینکه هواش | روز و شب شعله و شرر دارد | |||||
زدهی پشت پای همت اوست | هرچه ایام خشک و تر دارد | |||||
سعد اکبر که از سعادت عام | خویشتن در جهان سمر دارد | |||||
هنرش زاسمان بپرسیدم | کز چه این اختصاص و فر دارد | |||||
گفت شاگرد رای دستورست | بس بود گر همین هنر دارد | |||||
ای به جایی که رایت ار خواهد | رسم شب از زمانه بردارد | |||||
ناید اندر کرشمهی نظرت | هرچه تقدیر منتظر دارد | |||||
کلبهای از جهان جاه تو نیست | فوق و تحتی که جانور دارد | |||||
چشم بخت تو در جهانبانی | سال و مه سرمهی سهر دارد | |||||
فتنه زان سوی خوابگاه فنا | روز و شب شیوهی حذر دارد | |||||
عرصهی ساحت تو چیست سپهر | کاختر و برج و ماه و خور دارد | |||||
روضهی مجلس تو چیست بهشت | که فنا از برون در دارد | |||||
حیرت نعمت تو چو جذر اصم | یک جهان عقل گنگ و کر دارد | |||||
مهر تو از بهشت دارد قدر | خشم تو صولت سقر دارد | |||||
عقل آزاد بر تو مینرسد | که جهان جمله زیر پر دارد | |||||
مرغ فکرت کجا رسد که هنوز | رشته در دست خواب و خور دارد | |||||
نیمهای زین سوی ولایت تست | هر ولایت که آن فکر دارد | |||||
پدر اول آدم آنکه وجود | نه ز مادر نه از پدر دارد | |||||
قبلهی آسمانیان زانست | که چو تو در زمین پسر دارد | |||||
در دریای دهر کیست؟ تویی | وین سخن عقل معتبر دارد | |||||
گوهرت زانکه زبدهی بشرست | جای در حیز بشر دارد | |||||
آفتاب ار زبرترست چه شد | کار گوهر نه مستقر داد | |||||
جرم خاشاک را از آن چه شرف | کاب دریاش بر زبر دارد | |||||
به تحمل چو تو نگردد خصم | خود ندارد هنوز و گر دارد | |||||
چون کلیم و مسیح کی باشد | هرکه چوب کلیم و خر دارد | |||||
خصم چندان هوس پزد که ترا | حلم بر عفو ماحضر دارد | |||||
دیو چندان علم زند که نبی | مکه بیسایهی عمر دارد | |||||
با خلاف تو دست کیست یکی | که نه یک پای در سقر دارد | |||||
نوح پیغمبری که بر اعدا | قهرت اعجاز لاتذر دارد | |||||
شکر این در جهان که یارد کرد | آنکه توفیق راهبر دارد | |||||
کاب در جوی تست و چرخ چو پل | دشمنان را لگد سپر دارد | |||||
تا ز تکرار دور چنبر چرخ | بر جهان خیر و شر گذر دارد | |||||
روز عمر تو باد کز پی تست | که شب انس و جان سحر دارد | |||||
بر کران بادی از خطر که جهان | به تو دارد اگر خطر دارد | |||||
چون گل از خنده لب مبند که خصم | داغ چون لاله بر جگر دارد |