انوری (قصاید)/باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار
ظاهر
باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار | ابر آذاری علم افراشت باز از کوهسار | |||||
این چو پیکان بشارتبر، شتابان در هوا | وان چو پیلان جواهرکش خرامان در قطار | |||||
گه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیم | گه مرصع سنگ کوه از ابر مرواریدبار | |||||
بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتی | روی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار | |||||
مرحبا بویی که عطارش نباشد در میان | حبذا نقشی که نقاشش نباشد آشکار | |||||
ابر اگر عاشق نشد چون من چرا گرید همی | باد اگر شیدا نشد چون من چرا شد بیقرار | |||||
مست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست | چهرهی گل با فروغ و چشم نرگس پر خمار | |||||
رونق بازار بترویان بشد زیرا که بود | بوی خطشان گلستان و رنگ رخشان لالهزار | |||||
باده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت | لاله میروید ز خارا گل همی روید ز خار | |||||
باده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح | توبه کردن بد بود خاصه در ایام بهار | |||||
بر گل سوری می صافی حلالست و مباح | خاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کبار | |||||
مجلس عالی علاء الدین که از دست سخاش | زر ز کان خواهد امان و در ز دریا زینهار | |||||
عالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست | افتخار روزگار و اختیار شهریار | |||||
دست جود آسمان از دست جودش مایهخواه | نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کمعیار | |||||
عقل پروردست گویی روح او را در ازل | روح پروردست گویی شخص او را برکنار | |||||
راستکاری پیشه کردست از برای آنکه نیست | در قیامت هیچکس جز راستکاران رستگار | |||||
کی شود عالم از او خالی که از بهر بقاش | کرد ایزد روز مولودش فنا را سنگسار | |||||
زاب و آتش برد روح و رای او پاکی و نور | چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقار | |||||
خواستند از حلم و رای او زمین و آسمان | هریکی در خورد خود چیزی ز روی افتخار | |||||
خود او چون زان سال آگه شد اندر حال داد | کوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگار | |||||
ابر جودش گر به نیسان قطره بارد بر زمین | تا قیامت با درم آید برون دست چنار | |||||
ای به جنب همت تو پایهی اجرام پست | وی به پیش طلعت تو چشمهی خورشید تار | |||||
دارد از لطف تو برجیس و ز قهر تو زحل | این سعادت مستفاد و آن نحوست مستعار | |||||
در پناه درگه اقبال و بام قدرتست | هفت کوکب در مسیر و نه سپهر اندر مدار | |||||
ورکسی گوید نشاید بود گویم پس چراست | این نه آنرا پاسبان وان هفت این را پردهدار | |||||
فضل یزدان هست سال و مه یسارت را یمین | رای سلطان هست روز و شب یمینت را یسار | |||||
هر لباسی کز شرف پوشید شخص دولتت | رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تار | |||||
گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف | ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار | |||||
حزم تو آنرا چو ناقه آورد بیرون ز سنگ | چو عزیمت هیبت و خشمت برآرد زان دمار | |||||
هست مضمر گویی اندر طاعت و عصیان تو | نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار | |||||
مادحت را گر معانی سست و الفاظ ابترست | زاهل معنی لاجرم کس نیست او را خواستار | |||||
هرکه در بند صور ماند به معنی کی رسد | مرد کو صورت پرست آمد بود معنیگذار | |||||
لیک ار یک روز بر درگاه تو باشد به پای | پایگاهی یابد از اقران فزون در روزگار | |||||
طبع گنگش بیزبان گویا شود چون کلک تو | گرچه کلک تو کمر بندد به پیشت بندهوار | |||||
گرچه نزد هیچ دیار این زمان مقبول نیست | گردد از تعریف تو صاحب قبول این دیار | |||||
سغبهی او باشد امروز آنکه منکر بود دی | طاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پار | |||||
تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم | تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار | |||||
شاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبز | شخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزار | |||||
چهرهی بدخواهت از انده چو آبی باد زرد | سینهی بد گوت پر خون از تفکر چون انار | |||||
شادمان در دولت عالی و جاه بیکران | کامران از نعمت باقی و عمر بیکنار |