انوری (قصاید)/ای گرفته عالم از عدلت نظام
ظاهر
| ای گرفته عالم از عدلت نظام | ای نظام ابن النظام ابن النظام | |||||
| ملک اقبال تو ملک لایزال | بخت بیدار تو حی لاینام | |||||
| روی تقدیر از شکوهت در حجاب | تیغ مریخ از نهیبت در نیام | |||||
| ملک را بیکلک تو بازار کند | عقل را بیرای تو اندیشه خام | |||||
| کشتگان خنجر قهر ترا | حشر ناممکن بود روز قیام | |||||
| چرخ برتابد زمام روزگار | هر کجا عزم تو برتابد زمام | |||||
| رایض اقبال تو کردست و بس | توسن ایام را یکباره رام | |||||
| لاجرم در زیر ران رای تو | ابلقش اکنون همی خاید لگام | |||||
| گر ترا یزدان و سلطان برکشید | از جهانی تا جهانت شد غلام | |||||
| حکم یزدان از غرض خالی بود | تا کرا پوشد لباس احتشام | |||||
| رای سلطان از غرض صافی بود | تا کرا بیند سزای احترام | |||||
| روز هیجاکز خروش کوس و اسب | آب گردد مغز گردان در عظام | |||||
| زهرها در بر بجوشد وز نهیب | با عرق بیرون ترابد از مسام | |||||
| نوک پیکانها چو پیکان قضا | از اجل آرند خصمان را پیام | |||||
| کوس همچون رعد و شمشیر چو برق | تیر چون باران و گرد چون غمام | |||||
| زرد گردد روی چرخ نیلگون | سرخ گردد روی تیغ سبزفام | |||||
| در بر شیر فلک شیر علم | از پی خون عدو بگشاده کام | |||||
| معرکه مجلس بود ساقی اجل | رمح ریحان خون شراب و خود جام | |||||
| هرکسی نصرت همی خواهد ز چرخ | وز تو نصرت چرخ میخواهد به وام | |||||
| رایتت بافتح چون همبر شود | کس نداند این کدامست آن کدام | |||||
| ای جهان را حزم تو حصن حصین | ملک ودین را رای تو پشت تمام | |||||
| دی نه آن چندان تهاون کردهام | کان بدین خدمت پذیرد التیام | |||||
| هستم از تشویر آن یک خارجی | تا ابد با خویشتن در انتقام | |||||
| هست خونم زان گنه بر تو حلال | هست عمرم زین سبب بر من حرام | |||||
| با لبی بر هم بر خرد و بزرگ | با سری در پیش پیش خاص و عام | |||||
| حق همی داند کز آن دم تاکنون | نیز برناوردهام یکدم به کام | |||||
| آن گنهکارم که نتواند نمود | آسمان در عذر جرم من قیام | |||||
| گر مرا اندر نیابد عفو تو | ماندم با این ندامتها مدام | |||||
| گرچه گشتستم ز خذلانی که رفت | درخور صدگونه تادیب و ملام | |||||
| چون همی دانی که میکرد آن نه من | عفو فرمای و کرم کن چون کرام | |||||
| من چه کردم آنچه آن آمد ز من | تو چه کن آنچ از تو آید والسلام | |||||
| تا نباشد شام را آثار صبح | باد دایم صبح بدخواهت چو شام | |||||
| قدرت از گردون گردان بردهقدر | رایت از خورشید تابان برده نام | |||||
| بخت را دست نکوخواهت به دست | چرخ را پای بداندیشت به دام | |||||