انوری (قصاید)/ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل
ظاهر
| ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل | وی یازدم سرشته به مهر تو در ازل | |||||
| ای بیبدل چو جان بدلی نیست بر توام | بر بیبدل چهگونه گزیند کسی بدل | |||||
| گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن | تا من به عاشقی شدم اندر جهان مثل | |||||
| ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان | سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل | |||||
| دردا و حسرتا و دریغا که روز و شب | با صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبل | |||||
| در مشکلی فکند مرا عشق تو که آن | جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل | |||||
| صدر امم امام طریقت جمال دین | لطف خدای و روح هنر مایهی دول | |||||
| صدری که چون سخن ز سخنهای او رود | ادراک منهزم شود و عقل مبتذل | |||||
| سری بود مشاهده بیصورت و بیحروف | نطقی بود معاینه بینحو و بیعلل | |||||
| روح از نهیت آنکه مگر وحی منزلست | اندر فتد به سجده که سبحان لمیزل | |||||
| رایش فرو گشاده سراپردهی فلک | قدرش فرو شکسته کله گوشهی زحل | |||||
| در روح او دمیده قضا صدق چون یقین | در ذات او سرگشته قدر علم چون عمل | |||||
| با حزم او طریقت و دین فارغ از فتور | با عزم او دیانت و دین ایمن از خلل | |||||
| خورشید علم را فلک شرح و بسط او | بیتالشرف شدست چو خورشید را حمل | |||||
| ای در وقار حاکی اخلاق تو زمین | وی در ثبات راوی افعال تو جبل | |||||
| گر نز پی حسود تو بودی وقار تو | برداشتی ز روی زمین عادت جدل | |||||
| صافیترست جوهرت از روح در صفا | عالیترست منبرت از چرخ در محل | |||||
| در بحر علم کشتی علم تو میرود | بیبادبان عشوه و بیلنگر حیل | |||||
| در برق فکرتت نرسد ناوک عقول | در سمع خاطرت نشود عشوهی امل | |||||
| نه راه همتت بزند رتبت جهان | نه آب عصمتت ببرد آتش زلل | |||||
| آنکس که با محاسب جلد از کمال جهل | نشناخت جز به حیله همی اکثر از اقل | |||||
| گشت از عنایت تو همه دیده چون بصر | زین پیش گرچه بود همه پرده چون بصل | |||||
| شعرش همه نکت شد و نظمش همه مدیح | قولش همه مثل شد و درجش همه غزل | |||||
| آری به قوت و مدد تربیت شوند | باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسل | |||||
| تا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو | تا ابر درفشان گذرد بر حضیض و تل | |||||
| این در جوار خاک شتابان و تیزرو | چون مرغ زخم یافته در حالت وجل | |||||
| وان بر بسیط باغ گرازان و خوشخرام | چون بر زمین آینهگون ناقه و جمل | |||||
| گاه از نسیم این دهن خاک پر عبیر | گاه از نثار آن چمن باغ پر حلل | |||||
| در باغ علم همچو گل نوشکفته باش | دشمنت چو به برگ گل تر درون جعل | |||||
| پای زمانه در تبع تابع تو لنگ | دست سپهر در مدد حاسد تو شل | |||||