انوری (قصاید)/ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری
ظاهر
| ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری | چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری | |||||
| مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا | پایهی تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری | |||||
| سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام | گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری | |||||
| تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد | گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری | |||||
| تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو | ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری | |||||
| باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود | کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری | |||||
| آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای | گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری | |||||
| فرق باشد خاصه اندر جلوهگاه اعتبار | آخر از نقش الهی تا به نقش آزری | |||||
| آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب | آنکه بیتمکین او ناید ز افسر افسری | |||||
| گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد | کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری | |||||
| آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست | همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری | |||||
| گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند | درع داودی کند در دستها زین پس پری | |||||
| ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست | میتوانی چون همی از آفرینش بگذری | |||||
| بر بساط بارگاهت جای میجست آفتاب | چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری | |||||
| باد را هردم بساطت گوید ای بیهودهرو | عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری | |||||
| در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود | سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری | |||||
| از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان | گر تحاشی میکند از خدمت تو انوری | |||||
| تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب | هیچکس خفاش را گوید چرا میننگری | |||||
| گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار | مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری | |||||
| ور ز روی بندگی ترتیب نظمی میکند | تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری | |||||
| عقل فتوی میدهد کین یک تجاوز جایزست | ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری | |||||
| راستی به، طوطیان خطهی اسلام را | با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری | |||||
| نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی | بیتقاضا خود خداوندا نه آن غم میخوری | |||||
| اندرین نوبت خرد تهدید میکردش که هان | جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری | |||||
| عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن | شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری | |||||
| لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت | تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری | |||||
| چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر | مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری | |||||
| سایهی او بس ترا بر سر که اندر ضمن او | نوربخش اختران ننهاد جز نیکاختری | |||||
| چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت | بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری | |||||
| تا بود در کارگاه عالم کون و فساد | چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری | |||||
| بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام | دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری | |||||
| پایهی گردون مسلم دور گردون زیردست | سایهی سلطان مربی حفظ یزدان بر سری | |||||
| از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست | نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری | |||||