انوری (قصاید)/ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری
ظاهر
ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری | وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری | |||||
کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست | شغل خاک ساکن اندر سکنهی من صرصری | |||||
آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار | وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری | |||||
گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند | ور بگریم وان همه روزیست گوید خونگری | |||||
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت | بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری | |||||
روزگارا چون ز عنقا مینیاموزی ثبات | چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری | |||||
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا | همچنان کز پار گین امید کردن کوثری | |||||
از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست | واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری | |||||
گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است | دادهاندی فتنه را قطبی بلا را محوری | |||||
گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا | یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری | |||||
بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال | بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری | |||||
خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ | تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری | |||||
قبهی اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت | حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری | |||||
آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش | مکه داند کرد معمور جهان را مادری | |||||
افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من | کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری | |||||
مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو | عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری | |||||
آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او | در دل اغصان کند باد صبا را رهبری | |||||
آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود | در جبین عالم آرایش ببیند مهتری | |||||
در پناه سدهی جاه رعیتپرورش | بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری | |||||
هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب | کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری | |||||
مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته | آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری | |||||
آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال | صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری | |||||
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند | از میان هر دو بردارد شکوهش داوری | |||||
کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ | مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری | |||||
در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت | گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری | |||||
خواجهی ملت صفیالدین عمر در صدر شرع | آنکه نبود دیو را با سایهی او قادری | |||||
مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش | عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری | |||||
حکم دین هر ساعت از فتوای او فربهترست | دیدهای فربه کنی چون کلک او از لاغری | |||||
احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف | آفتاب اندر حجاب مه شد از بیچادری | |||||
از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان | کیست آنکو نیست فال مشتری را مشتری | |||||
ذوالفقار نطق تاجالدین شریعت را به دست | آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری | |||||
بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او | صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری | |||||
توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش | هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری | |||||
من نمیدانم که این جنس از سخن را نام چیست | نی نبوت میتوانم گفتنش نی ساحری | |||||
ساقیان لهجهی او چون شراب اندر دهند | هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری | |||||
بازوی برهان ز تقریر نظامالدین قویست | آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری | |||||
آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی | از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری | |||||
نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام | گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری | |||||
وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست | علم و تقوی بینهایت پس تواضع بر سری | |||||
در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار | تا کجا باشد توان دانست حد شاعری | |||||
لاشهی ما کی رسد آنجا که رخش او کشند | کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری | |||||
با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند | فارغ آید چرخ اعظم از چه از بیزیوری | |||||
هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار | خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری | |||||
بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا | جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری | |||||
خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن | افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری | |||||
باز دان آخر کلام من ز منحول حسود | فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری | |||||
عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز | چربک او همچنان چون جان شیرین میخوری | |||||
مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست | بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری | |||||
چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو | گاو او در خرمن من باشد از کون خری | |||||
آن نمیگویم که در طی زبان ناوردهام | آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری | |||||
گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش | یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری | |||||
جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو | هست در بازار دین صراف جان را بیزری | |||||
آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب | دام بدبختی نهاد و دانهی نیکاختری | |||||
آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست | گلفشان اختران بر گنبد نیلوفری | |||||
آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را | شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری | |||||
تا به زلف سایهی شب خاک را تزیین نداد | روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری | |||||
باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد | در خم ابروی گردون دیدهای عبهری | |||||
بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت | آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری | |||||
آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او | بیاساس مایهای از مایهای عنصری | |||||
داد یک عالم بهشتی روز ازرقپوش را | خوشترین رنگی منور بهترین شکلیگری | |||||
وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس | پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری | |||||
آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد | نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری | |||||
آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست | این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری | |||||
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه | گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری | |||||
آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی | وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری | |||||
آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ | کار او باشد نهادن کارگاه ششتری | |||||
آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش | نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری | |||||
آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او | جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری | |||||
آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل | گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری | |||||
آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش | وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری | |||||
آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود | گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری | |||||
آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر | دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری | |||||
آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند | شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری | |||||
آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند | یک شبان از ملک او بیتهمت مستنکری | |||||
آنکه نیل مادری بر چهرهی مریم کشید | حفظ او بیآنکه باطل شد جمال دختری | |||||
آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف | مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری | |||||
آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد | از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری | |||||
آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند | در زبان سوسمار آورد حجت گستری | |||||
آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی | از نخستین آستان حضرتش درنگذری | |||||
آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک | جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری | |||||
اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم | کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری | |||||
خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن | تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری | |||||
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ | دق مصری چادری کردست و رومی بستری | |||||
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من | حبذا ملکی که باشد افسرش بیافسری | |||||
دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده | گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری | |||||
با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا | ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری | |||||
این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش | کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری | |||||
پس چه گویی هجو گویم خطهای راکز درش | گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری | |||||
تا تو فرصتجوی گردی وز کمینگاه حسد | غصهی ده ساله را باری به صحرا آوری | |||||
هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند | اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری | |||||
دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست | جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری | |||||
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود | بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری | |||||
این دقایق من چنان ورزم که از بیفرصتی | سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری | |||||
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود | گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری | |||||
چند رنجی کز قبولم تازه شاخی میدمد | هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی میبری | |||||
رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد | خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری | |||||
یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش | تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری | |||||
دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست | بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری | |||||
او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا | آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری | |||||
خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان | هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری | |||||
حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ | رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری |