انوری (قصاید)/ای قبلهی کوی خاکی و آبی
ظاهر
| ای قبلهی کوی خاکی و آبی | وی فخر همه قبیلهی آبی | |||||
| ای یافته هرچه جسته از گیتی | جز مثل که این یکی نمییابی | |||||
| اجرام ز رشک پایهی قدرت | پوشیده لباسهای سیمابی | |||||
| عدل تو ز روی خاصیت کرده | با آتش فتنه سالها آبی | |||||
| بر چرخ ز بهر اختیاراتت | خورشید همی کند سطر لابی | |||||
| کرده صف اختران گردون را | درگاه تواند سال محرابی | |||||
| دارالضربی است کرد و گفت تو | ایمن شده از مجال قلابی | |||||
| چون خاک به گاه خشم بشکیبی | چون باد به وقت عفو بشتابی | |||||
| درگاه تو باب اعظم عدلست | مهدی شده نامزد به بوابی | |||||
| ز آسیب تو از فلک فرو ریزند | انجم چو کبوتران مضرابی | |||||
| از کار عدوت چون روان گردد | تعلیم توان ستد رسن تابی | |||||
| از سیم مخالفت سخا ناید | نشنیدستی ز سیم اعرابی | |||||
| تاریخ تفاخرست تشریفت | هم اسلافی مرا هم اعقابی | |||||
| زوداکه به دلوشان فرو دادست | این گنبد زود گرد دولابی | |||||
| ای چشم نیازیان ز جود تو | چون بخت مخالفت به خوش خوابی | |||||
| گفتم که به شکر آن پدید آیم | رخ کرده جلالت تو عنابی | |||||
| گفتا ز گرانی رکاب من | زودا که عنان به عجز برتابی | |||||
| فتحالبابی بکردم آخر هم | با آنکه تو از ورای این بابی | |||||
| تا هست ز شصت دور در سرعت | ایام چو تیرهای پرتابی | |||||
| خصم تو و دور چرخ او بادا | طینت قصبی و طبع مهتابی | |||||
| چون دانهی نار اشک بدخواهت | وز غصه رخش چو چهرهی آبی | |||||
| اسباب بقات ساخته گردون | در جمله نه صنعتی نه اسبابی | |||||