انوری (قصاید)/ای قاعدهی تازه ز دست تو کرم را
ظاهر
| ای قاعدهی تازه ز دست تو کرم را | وی مرتبهی نو ز بنان تو قلم را | |||||
| از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست | گر کار گذاریست قلم را و کرم را | |||||
| تقدیم تو جاییست که از پس روی آن | افلاک عنان باز کشیدند قدم را | |||||
| دین عرب و ملک عجم از تو تمامست | یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را | |||||
| اجرام فلک یک به یک اندر قلم آرند | گر عرض دهد عارض جاه تو حشم را | |||||
| بر جای عطارد بنشاند قلم تو | گر در سر منقار کشد جذر اصم را | |||||
| ای در حرم جاه تو امنی که نیاید | از بویهی او خواب خوش آهوی حرم را | |||||
| آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم | همراه دوم گشت حدوث تو قدم را | |||||
| از بهر وجود تو که سرمایهی اشیاست | نشگفت که در خانه نشانند عدم را | |||||
| با دایهی عفو و سخطت خوی گرفتند | چون ناف بریدند شفا را و الم را | |||||
| تا خاک کف پای ترا نقش نبستند | اسباب تب لرزه ندادند قسم را | |||||
| انصاف بده تا در انصاف تو بازست | غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را | |||||
| سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست | تیزی نتواند که دهد خار ستم را | |||||
| برتر نکشد قدر ترا دست وزارت | افزون نکند سعی شمر ساحت یم را | |||||
| گر شاهنشان خواجه بود خواجگی اینست | روز است و درو شک نبود هیچ حکم را | |||||
| از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع | از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را | |||||
| زین پیش به اندازهی هر طایفه مردم | آوازهی اعزاز قوی بود نعم را | |||||
| امروز در ایام تو آن صیت ندارد | بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را | |||||
| دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد | آمادهتر از ابر بود زادن نم را | |||||
| آنجا که درآید به نوا بلبل بزمت | جز جغد زیارت نکند باغ ارم را | |||||
| روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر | چون باد خورد شیر علم شیر اجم را | |||||
| در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج | گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را | |||||
| یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک | آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را | |||||
| با فایدهتر زانکه همه سال و همه روز | از شست کمان ناله دهد پشت به خم را | |||||
| در همت تو کس نرسد زانکه محالست | پیمودن آن پایه مقاییس همم را | |||||
| خصم ار به کمال تو تبشه نکند به | تا میچکند بازوی بیدست علم را | |||||
| بختت نه هماییست که ره گم کند اقبال | گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را | |||||
| بدخواه تو در سکنهی این تختهی خاکی | صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را | |||||
| حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست | ور هست چنان نیست که اصناف امم را | |||||
| سبابهی بقراط قضا یک حرکت یافت | شریان عدوی تو و شریان بقم را | |||||
| جمره است مگر خصم تو زیرا که نپاید | در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را | |||||
| تا خاک ز آمد شد هر کاین و فاسد | پرداخته و پر نکند پشت و شکم را | |||||
| بر پشت زمین باد قرارت به سعادت | کاندر شکم چرخ تویی شادی و غم را | |||||
| در بارگهت شیوهی حجاب گرفته | بهرام فلک نظم حواشی و خدم را | |||||
| در بزمگهت چهره به عیوق نموده | ناهید فلک شعبدهی مثلث و بم را | |||||
| خاک درت از سجدهی احرار مجدر | تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را | |||||
| این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست | کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را | |||||