انوری (قصاید)/ای عاقلهی چرخ به نام تو مباهی
ظاهر
ای عاقلهی چرخ به نام تو مباهی | نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی | |||||
ای چهرهی ملک از قلم کاهربایت | لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی | |||||
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک | گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی | |||||
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت | چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی | |||||
گر عرصهی شطرنج به عرض تو درآید | دانی که پیاده چکند دعوی شاهی | |||||
ور نام جنینی مثلا در قلم آری | ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی | |||||
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر | با خود خروس آید و با جوشن ماهی | |||||
رای تو که از ملک شب فتنه برون برد | با صبح قدر خاسته از روی پگاهی | |||||
جاه تو که در دایرهی دور نگنجد | ایمن شده از طعنهی آسیب تباهی | |||||
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت | کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی | |||||
آن کاهرباییست که خاصیت جذبش | بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی | |||||
یک عزم تو از عهدهی تایید برون نیست | تایید کند هرچه کند فضل الهی | |||||
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز | ره سوی تو داند چکند مقصد راهی | |||||
قدر تو به اندازهی بینایی من نیست | خود دیدن اشیا که توانست کماهی | |||||
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی | گردونش قبایی کندی مهر کلاهی | |||||
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت | یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی | |||||
من بنده در این خدمت میمون که به عونش | خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی | |||||
دارم همه انواع بزرگی و فراغت | خود میدهد این شعر بدین شکر گواهی | |||||
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست | هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی | |||||
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش | با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی | |||||
در تربیت مادح و در مالش دشمن | گویی اثر طاعت و پاداش گناهی | |||||
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند | کارت به جهان در همه آن باد که خواهی | |||||
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت | کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی | |||||
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم | در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی |