انوری (قصاید)/ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته
ظاهر
ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته | هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته | |||||
ای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدای | از تضرع کردن هبلی پشیمان یافته | |||||
منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته | دولت از نامت دهان سکه خندان یافته | |||||
هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالممنین | روزگار از پایهی تخت تو برهان یافته | |||||
اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده | آسمان را همتت در تحت فرمان یافته | |||||
بارها از شرم رایت آسمان خورشید را | زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته | |||||
پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا | بیتصرف سالها چون گوی میدان یافته | |||||
کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر | تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته | |||||
منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو | فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته | |||||
در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت | هر کمندی کز کف عزم تو دوران یافته | |||||
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را | در پناه شیر شادروان ایوان یافته | |||||
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج | بدسگالت را حریف آب دندان یافته | |||||
زلفوارش سر ز تن ببریده جلاد اجل | بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته | |||||
از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز | وز نفاذت نامهی تقدیر عنوان یافته | |||||
هم ز بیم لمعهی تیغ تو جاسوس ظفر | مرگ را در چشمهی تیغ تو پنهان یافته | |||||
جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته | ابلق ایام را افتان و خیزان یافته | |||||
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار | یک نشان معجز از موسی عمران یافته | |||||
ناقهی صالح، عصای موسی و روح پدر | هرسه را در بطن مادر دیده بیجان یافته | |||||
سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو | وحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافته | |||||
هرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم | اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته | |||||
آفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمده | چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته | |||||
وز گشادت روز دیگر چون به خود پرداخته | دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته | |||||
وز بخار خون خصمانت هوای معرکه | بیمزاج انجم استعداد باران یافته | |||||
پس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگار | رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته | |||||
خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست | گوش و هوش از گوهرش سرمایهی کان یافته | |||||
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت | هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته | |||||
شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم | کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته | |||||
تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان | کای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافته | |||||
بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم | ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته | |||||
هرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته | هرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته |