انوری (قصاید)/ای ز رای تو ملک و دین معمور
ظاهر
ای ز رای تو ملک و دین معمور | شب این روز و ماتم آن سور | |||||
حامل حرز نامهی امرت | صادر و وارد صبا و دبور | |||||
دولت تو چو ذکر تو باقی | رایت تو چو نام تو منصور | |||||
کلک تو شرع ملک را مفتی | دست تو گنج رزق را گنجور | |||||
سد حزم ترا متانت قاف | نور رای ترا تجلی طور | |||||
شاکر حفظ سایهی عدلت | ساکن و سایر وحوش و طیور | |||||
حرم حرمت تو شاید بود | که مفری بود ز سایه و نور | |||||
کرم از فیض دستت آورده | در جهان رسم رزق را مقدور | |||||
هرکجا صولتت فشرده قدم | زور بازوی آسمان شده زور | |||||
فتنه را از کلاه گوشهی جاه | کرده در دامن فنا مستور | |||||
دادی از روزگار دشمن و دوست | روز و شب را جهان ماتم و سور | |||||
با روای تو روز نامعروف | با وقوف تو راز نامستور | |||||
بوده آنجا که ذکر حامل ذکر | همه آیات شان تو مشهور | |||||
آسمانی که در عناد وغلو | هیچ خصم تو نیست جز مقهور | |||||
آفتابی که در نظام جهان | هیچ سعی تو نیست مشکور | |||||
نه قضایی که در مصالح کل | منشی رای تو دهد منشور | |||||
عزم تو توامان تقدیرست | که نباشد درو مجال فتور | |||||
گر دهد در دیار آب و هوا | مهدی عدل تو قرار امور | |||||
جوشن کینه برکشد ماهی | کمر حمله بگسلد زنبور | |||||
هرچه در سلک حل و عقد کشد | کلکت آن عالمی بدو معمور | |||||
یا بود کنه فکرت خسرو | یا بود سر سینهی دستور | |||||
موقف حشر چیست بارگهت | در او در صریر نایب صور | |||||
کز عدم کشتگان حادثه را | متسلسل همی کند محشور | |||||
دامنت گر سپهر بوسه دهد | ننشیند برو غبار غرور | |||||
به خدای ار به ملک کون زند | قلزم همت تو موج سرور | |||||
گرچه اندر سبای حضرت تو | باد و دیوند مسرع و مزدور | |||||
نشود هوش تو سلیمانوار | به چنان بار نامها مغرور | |||||
نشو طوبی نه آن هوا دارد | که تغیر پذیرد از باحور | |||||
طبع غوره است آنکه رنگ رخش | به تعدی بگردد از انگور | |||||
نفس تو معتدل مزاجی نیست | کز تف کبریا شود محرور | |||||
رو که کاملتر از تو مرد نزاد | مادر دهر در سرور و شرور | |||||
لاف مردی زند حسود ولیک | نام زنگی بسی بود کافور | |||||
معتدل جاه بادی از پی آنک | به بقا اعتدال شد مذکور | |||||
ای بقای ترا خواص دوام | وی عطای ترا لزوم وفور | |||||
وانکه من بنده بودهام نه به کام | مدتی دیر از این سعادت دور | |||||
وین که در کنج کلبهای امروز | بر فراق توام چو سنگ صبور | |||||
تا بدانی که اختیاری نیست | خود مخیر کجا بود مجبور | |||||
به خدایی که از مشیت اوست | رنج رنجور وشادی مسرور | |||||
که مرا در همه جهان جانیست | وان ز حرمان خدمتت رنجور | |||||
از چنین مجلس ای نفیر از بخت | تا چرا داردم همیشه نفور | |||||
ای دریغا اگر بضاعت من | عیب قلت نداردی و قصور | |||||
تا از این سان که فرط اخلاصیست | خط قربت بیابمی موفور | |||||
تا ز عمر آن قدر که مایه دهند | کنمی بر ثنای تو مقصور | |||||
گرچه زانجا که صدق بندگیست | نیستم نزد خویشتن معذور | |||||
چه کنم در صدور اهل زمان | ای بساط تو برده آب صدور | |||||
سخنم دلپذیرتر ز لقاست | غیبتم خوشگوارتر ز حضور | |||||
حال من بنده در ممالک هست | حلا آن یخفروش نیشابور | |||||
از چه برداشتم حساب مراد | کاننشد چون حساب ضرب کسور | |||||
چون صدف تا که یک نفس نزنم | با کلامی چو لل منثور | |||||
هر دری نیستنم چو گربهی رس | شاید ار نیستم چو سگ ساجور | |||||
سگ قصاب حرص را ارزد | استخوان ریزه بر قفا ساطور | |||||
جرعهی جام جود اگر بخورم | نکند درد منتم مخمور | |||||
مرد باش ای حمیت قانع | خاک خور ای طبیعت آزور | |||||
پادشاهم به نطق دور مشو | شو بپرس از قصاید دستور | |||||
آمدم با سخن که نتوان کرد | از جوال شره برون طنبور | |||||
دخترانند خاطرم را بکر | همه باشکل و باشمایل حور | |||||
در شبستان روزگار عزب | در ملاقات و انبساط حذور | |||||
همهرا عز و نسبت تو جهاز | همه بر نقش و سایهی تو غیور | |||||
درنگر گر کرای خطبه کند | مکن از التفاتشان مهجور | |||||
ای بجایی که هرچه تو گویی | شد بر اوراق آسمان مسطور | |||||
نظری کن به من چنانکه کنند | تا بدان تربیت شور منظور | |||||
تا فلک طول دهر پیماید | به ذراع سنین و شبر شهور | |||||
از سنین و شهور دور تو باد | طول ایام و امتداد دهور | |||||
روز اقبال تو چو دور سپهر | جاودان فارغ از حجاب ظهور | |||||
شب خصم تو تا به صبح آبد | چون شب نیمکشتگان دیجور | |||||
سخنت حجت و قضا ملزم | قلمت آمر و جهان مامور |