انوری (قصاید)/ای ز تیغ تو در سرافرازی
ظاهر
ای ز تیغ تو در سرافرازی | ملک ترکی و ملت تازی | |||||
روزگاری به حل و عقد و سزد | به چنین روزگار اگر نازی | |||||
بحر سوزی چو در سخط رانی | کان فشانی چو با کرم سازی | |||||
به سر تیغ ملک بستانی | به سر تازیانه دربازی | |||||
به مباهات آسمان به صدا | کرده با کوس تو همآوازی | |||||
فتح رابا سپید مهرهی رزم | بوده در موکب تو دمسازی | |||||
آسمانت شکارگاه مراد | واختران بازهای پروازی | |||||
روز هیجا که ترکیان گردند | زیر ران مبارزان تازی | |||||
تیغ بینی زمرد و مرد از تیغ | هر دو نازان ز روی دمسازی | |||||
زلف پرچم نگارد اندر چشم | شکل جرارهای اهوازی | |||||
باشد از روی نسبت و صولت | سوی دشمن چو حمله آغازی | |||||
تیغ تو تیغ حیدر عربی | کوس او طبل حیدر رازی | |||||
چون گشاد تو در هوای نبرد | کرد شاهین فتح پروازی | |||||
نوک پیکانت بر فلک دوزد | حکم آینده را به طنازی | |||||
مرگ در خون کشته غوطه خورد | گر در آن کر و فر درو یازی | |||||
تو که از رعد کوس و برق سنان | در دل دیو راز بگدازی | |||||
در چنان موقفی ز حرص سخا | خصم را در سال بنوازی | |||||
ور ز تو جان رفته خواهد باز | به سر نیزه در وی اندازی | |||||
ملک میکرد با ظفر یک روز | فتنه را در سکوت غمازی | |||||
کاین چنین خصم در کمین و تو باز | فارغ از هر سویی همی تازی | |||||
رونق کار من که خواهد داد | گر تو روزی به من نپردازی | |||||
ظفر آواز داد و گفت ای ملک | چه حذوریست این و مجتازی | |||||
سایهی ایزد آفتاب ملک | آن ظفرپیشه خسرو غازی | |||||
شاه سنجر که کار خنجر اوست | فتنهسوزی و عافیتسازی | |||||
آنکه چون آتش سنانش را | باد حمله دهد سرفرازی | |||||
فتح بینی که با زبانهی او | چون سمندر همی کند بازی | |||||
آنکه در ظل رایتش عمریست | تا به نهمت همی سرافرازی | |||||
وانکه بر طرف رستهی عدلش | شیر دکان ستد به خرازی | |||||
وانکه در مصر جامع ملکش | قرص خورشید کرد خبازی | |||||
ای زمان تو بیتناسخ نفس | کبک را داده در هنر بازی | |||||
وی ز خرج کفت مجاهز کان | کرده با آفتاب انبازی | |||||
تا خزان و بهار توبه نکرد | این ز صرافی آن ز بزازی | |||||
باغ ملک ترا مباد خزان | تا درو چون بهار بگرازی |