انوری (قصاید)/ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم
ظاهر
ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم | وی گوهر شریفت مقصود نسل آدم | |||||
برنامهی وجودت شد چار حرف عنوان | کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم | |||||
هم نام فرخت را زی نامه برد عیسی | کین بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم | |||||
بر پنج عمده بودی دین را اساس و اکنون | تا تو عماد دینی شد شش همه معظم | |||||
ای آفتاب رایت بر آفتاب غالب | وی آسمان قدرت بر آسمان مقدم | |||||
بر نامهی وجودت نام رسول عنوان | بر طینت نهادت حفظ خدای مدغم | |||||
در عرصهی ممالک پیش نفاذ امرت | هم دستجور کوته هم پای عدل محکم | |||||
دین از تو چون ارم شد ذات عماد ربی | زین بیش می تو گفتی هستی به کنه طارم | |||||
باست فروگشاید از خاک صبر و صولت | حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم | |||||
خال جمال دولت بر نامهات نقطه | زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم | |||||
در شیر رایت تو باد هوای هیجا | روحالله است گویی در آستین مریم | |||||
لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ | قهر گران رکابت آتش کند ز زمزم | |||||
تکبیر فتح گوید سیاره چون برانی | با فکرت مصور با نصرت مجسم | |||||
از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد | تالیف آیت آری هست از حروف معجم | |||||
بیرونقا که باشد بیباس تو سیاست | بیهیزما که باشد بیتیغ تو جهنم | |||||
از بوستان بزمت شاخی درخت طوبی | بر آستان جاهت گردی سپهر اعظم | |||||
پیش شمال امرت پای شمال در گل | پیش سحاب دستت دست سحاب بر هم | |||||
آنجا در زه آرد دستت کمان بخشش | ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم | |||||
دست چنار هرگز بیزر برون نیاید | گر از محیط دستت بردارد آسمان نم | |||||
در شاهراه دوران با عزم تیزگامت | گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم | |||||
در مشکلات گیتی با رای پیش بینت | اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم | |||||
صایبتر از کمانت یک راه رو نزد پی | صادقتر از کلامت یک صبحدم نزد دم | |||||
از خلوت ضمیرت بویی نبرد هرگز | جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شم | |||||
در هر سخن که گویی گوید قضا پیاپی | ای ملک طفل اسمع ای پیر چرخ اعلم | |||||
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر | از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم | |||||
با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن | دستی ورای دستت در کارهای عالم | |||||
سوی تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش | حکمی چگونه حکمی همچون قضای مبرم | |||||
آن قدرتست او را بر حل و عقد گیتی | کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم | |||||
گفتم نفاذ حکمش در تو مثر آید | گفتا که می چه گویی در ماورای من هم | |||||
تا روز چند بینی سگبانش برنهاده | شیر مرا قلاده همچون سگ معلم | |||||
ای یادگار دولت، دولت به تو مشرف | وی حقگزار ملت، ملت به تو مکرم | |||||
در مدتی که بودی غایب ز دار دولت | ای در حضور و غیبت شان تو شان معظم | |||||
آن ورطه دید حاشا دولت که کنه آنرا | غایت خدای داند والله جل اعظم | |||||
تقریر حال دولت چندا که کم کنی به | زان فتنهی پیاپی زان آفت دمادم | |||||
در دی مه حوادث از بیخ و بن برآمد | ملکی که بود عمری چون نوبهار خرم | |||||
الحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت | این نیمهی رجب را وان آخر محرم | |||||
حالی که رای عالی داند چو روز روشن | من بنده چند گویم چندین صریح و مبهم | |||||
در جمله ملک و دین را با آن دو زخم مهلک | هر روز تازه گشتی دیگر جراحتی ضم | |||||
یارب کجا رسیدی پایان کار ایشان | گر جاه تو نکردی این سودمند مرهم | |||||
گیتی خراب گشتی گر در سرای گیتی | سوری چینن نبودی بعد از چنان دو ماتم | |||||
همواره تا که باشد در جلوهگاه بستان | پیش زبان بلبل سوسن زبان ابکم | |||||
در باغ آفرینش از حرص خدمت تو | همچون بنفشه هرگز پشتی مباد بیخم | |||||
هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل | هم گوشه با زمانه عمرت چو زیر بابم | |||||
دست گهرفشانت تا صبح حشر باقی | جان خردنگارت تا شام دهر بیغم | |||||
روزت چو عید فرخ عیدت چو روز میمون | وز روزهی تنفس بربسته خصم را دم |