انوری (قصاید)/ای در هنر مقدم اعیان روزگار
ظاهر
| ای در هنر مقدم اعیان روزگار | در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار | |||||
| آسان بر نفاذ تو دشوار اختران | پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار | |||||
| نامانده چو تو اختر در برج شاعری | نابوده چون تو گوهر در کان روزگار | |||||
| حلم ترا کمانه همی کرد آسمان | بگسست هر دو پلهی میزان روزگار | |||||
| اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو | پر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگار | |||||
| با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا | آنرا که هست زبدهی اعیان روزگار | |||||
| لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت | جز انوری که زیبد لقمان روزگار | |||||
| گفتم که چیست نام عدویش یکی بگوی | گفتا اگر ندانی کمدان روزگار | |||||
| چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید | ای گشته در فصاحت سحبان روزگار | |||||
| بر فرق شاه معنی بکرت نثار کرد | هر صامتی که بود در انبان روزگار | |||||
| با آنکه موج بحر تو اندر سفینه رفت | ایمن شود ز غرقهی طوفان روزگار | |||||
| دست قضا ز کاسهی جان لقمهی حیات | داده موافقت را بر خوان روزگار | |||||
| پای قدر بمالش هرگونه حادثه | کرده مخالفت را بر نان روزگار | |||||
| طفلان نطق صورت معنیت میکنند | پیوسته شهرتی به دبستان روزگار | |||||
| سلطان داد و دین که ز تمکین و قدر اوست | در حل و عقد قدرت و امکان روزگار | |||||
| چون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بود | زان صد یکی ز جملهی انسان روزگار | |||||
| کردت به خود گرامی و آن خود همی سزید | خود هرزهکار نبود سلطان روزگار | |||||
| تیریز کرد دست حوادث ز آستینت | چون دامن تو دید و گریبان روزگار | |||||
| از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ | تا چون خوش آمدی تو به دندان روزگار | |||||
| تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را | گفت آن کیستی تو بگفت آن روزگار | |||||
| با این همه نگشتی هرگز فریفته | چون دیگران به گربه در انبان روزگار | |||||
| از بهر دفع سحرهی فرعون جهل را | کلکت عصای موسی عمران روزگار | |||||
| در آرزوی روی تو عمری گذاشتم | پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار | |||||
| آخر به دیدن تو دلم کرد شادمان | ای صد هزار رحمت بر جان روزگار | |||||
| ز احسان روزگار غریقم ولیک نیست | بر من جوی ز منت احسان روزگار | |||||
| ای خوانده مر ترا خرد از غایت لطیف | در باغ لطف دستهی ریحان روزگار | |||||
| از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک | گشتم غریق منت اقران روزگار | |||||
| آنرا که نیست همت من او طفیلی است | کو سرگران شدست به مهمان روزگار | |||||
| زین رو که روزگار نکو داردم همی | هستند نه سپهر ثناخوان روزگار | |||||
| دادند مهتران لقبم انوری ولیک | چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار | |||||
| گر لافپاش هست به نزدیک فاضلان | شعرم بروی دعوی برهان روزگار | |||||
| ای خرسوار پیش کسی لاف میزنی | کوشد سوار فضل به میدان روزگار | |||||
| نینی به مدح باز شو و پس بگوی زود | کای ثابت از وجود تو ارکان روزگار | |||||
| گرد کمیت وهم ترا در نیافتند | نی ابلق زمانه نه یک ران روزگار | |||||
| در چشم همت تو نسنجد به نیم جو | نی کهنهی سپهر نه خلقان روزگار | |||||
| جزوی ز رای تست چو نیکو نگه کنند | این روشنی که هست در ایوان روزگار | |||||
| بیگوهر وجود تو در رستهی جهان | معلوم بود زینت دکان روزگار | |||||
| بر چارسوق محنت هر دم عدوت را | آرد قضا به قوت و دستان روزگار | |||||
| تیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیک | آواز را که فرمان فرمان روزگار | |||||
| گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه | ماند مصون همیشه ز حرمان روزگار | |||||
| صد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفت | صد بار اگر بگردم پایان روزگار | |||||