انوری (قصاید)/ای در نبرد حیدر کرار روزگار
ظاهر
ای در نبرد حیدر کرار روزگار | وی راست کرده خنجر تو کار روزگار | |||||
معمور کرده از پی امن جهانیان | معمار حزم تو در و دیوار روزگار | |||||
در دهر جز خرابی مستی نیافتند | زان دم که هست حزم تو معمار روزگار | |||||
واضح به پیش رای تو اشکال حادثات | واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار | |||||
رای تو از ورای ورقهای آسمان | تکرار کرده دفتر اسرار روزگار | |||||
زان سوی آسمان به تصرف برون شدی | گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار | |||||
قدرت برون بماند چون بنای کن فکان | بنهاد اساس دایره کردار روزگار | |||||
ور در درون دایره ماندی ز رفعتش | درهم نیامدی خط پرگار روزگار | |||||
بعد از قبای قدر تو ترکیب کردهاند | این هفت و هشت پاره کلهوار روزگار | |||||
جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران | نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار | |||||
با خرج جود تو نه همانا وفا کند | این مختصر خزانه و انبار روزگار | |||||
پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا | هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار | |||||
زانها نهای که همت تو چون دگر ملوک | تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار | |||||
ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب | بر تو قضا و بستده اقرار روزگار | |||||
تزویر این و آن نه همانا به دل کند | اقرار روزگار به انکار روزگار | |||||
زیرا که روزگار ترا نیک بندهایست | احسنت ای خدای نگهدار روزگار | |||||
تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند | الا که سرو و سوسن از احرار روزگار | |||||
جودت چو در ضمان بهای وجود شد | بگشاد کاروان قدر بار روزگار | |||||
طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت | آویخت بخل را عدم از دار روزگار | |||||
ای در جوال عشوه علیوار ناشده | از حرص دانگانه به گفتار روزگار | |||||
تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش | ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار | |||||
روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه | پنهان کند طراوت رخسار روزگار | |||||
باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را | دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار | |||||
در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک | ز انگشت پای پاچهی شلوار روزگار | |||||
واندر گریزگاه هزیمت به پای در | از بیم سرکشان شده دستار روزگار | |||||
تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک | یک دشت خصم را به نمکسار روزگار | |||||
ترجیح داده کفهی آجال خصم را | از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار | |||||
زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد | زاسیب او گسسته شود تار روزگار | |||||
بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون | دست قدر ز پای ظفر خار روزگار | |||||
چون باد حملهی تو به دشمن خبر برد | کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار | |||||
القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست | القاب و کنیتت شده تذکار روزگار | |||||
در نظم این قصیده ادب را نگفتهام | القابت ای خلاصهی اخیار روزگار | |||||
هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو | ای بد نکرده حیدر کرار روزگار | |||||
دانی که جز به حال تو لایق نباشد این | کای در نبرد حیدر کرار روزگار | |||||
کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش | کامثال این قصیده ز اشعار روزگار | |||||
در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان | تاجالملوک صفدر و صفدار روزگار | |||||
کس را به روزگار دگر ی اد کی بود | وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار | |||||
تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون | باشد همیشه رونق بازار روزگار | |||||
بادا همیشه رونق بازار ملک تو | تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار | |||||
دست دوام دامن جاه تو دوخته | بر دامن سپهر به مسمار روزگار | |||||
در عرصهگاه موکب میمون کبریات | کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار | |||||
در زینهار عدل تو ایام و بس ترا | حفظ خدای داده به زنهار روزگار |