انوری (قصاید)/ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم
ظاهر
ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم | وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم | |||||
ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر | وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم | |||||
حزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلط | عزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدم | |||||
آورده بیم رزم تو مریخ را به مویه | وافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتم | |||||
خال جمال دولت بر نامهات نقطه | زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم | |||||
در اژدهای رایت از باد حملهی تو | روحالله است گویی در آستین مریم | |||||
هم جور کرده دست ز آوازهی تو کوته | هم عدل کرده پای بر اندازهی تو محکم | |||||
در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر | از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم | |||||
دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان | کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم | |||||
تالیف کرده از کف تو کار نامهاء کان | مدروس کرده با دل تو بار نامهاییم | |||||
آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش | ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم | |||||
دست چنار هرگز بیزر برون نیامد | ابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم | |||||
با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن | دستی ورای دستت در کارهای عالم | |||||
گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان | آن خسرو مظفر شاهنشه معظم | |||||
آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی | کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم | |||||
تا پایدار دولت او در میانه هستم | همراه با سیاست او با دو دست برهم | |||||
گفتم که باز دارد تاثیرهات رایش | گفتا که میچگویی تقدیرها را هم | |||||
تا چند روز بینی سگبانش برنهاده | شیر مرا قلاده همچو سگ معلم | |||||
ای بادپای مرکب تو فکرت مصور | وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم | |||||
ای لمعهی سنان تو در حربگاه کرده | بر خصم طول و عرض جهان عرصهی جهنم | |||||
در هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمین | از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم | |||||
من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز | در چشم روزگار مبادی بجز مکرم | |||||
زانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادم | در هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دم | |||||
عزمی بکردهام که ز دل بندهی تو باشم | عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم | |||||
کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم | آخر وفای بندگی چون تویی از این دم | |||||
زین پس مباد چشمم بیطلعت تو روشن | زین پس مباد عیشم بیخدمت تو خرم | |||||
همواره تا که دارد مشاطگی نیسان | رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خم | |||||
با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیت | تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم | |||||
یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده | خصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم |