انوری (قصاید)/ای جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب
ظاهر
| ای جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب | دین حق را مجد و گردون شرف را آفتاب | |||||
| دست عدلت خاک رابیرون کند از دست باد | پای قهرت بسپرد مر باد را در زیر آب | |||||
| فکرتت همچون فلک دایم سبک دارد عنان | صولتت همچون زمین دایم گران دارد رکاب | |||||
| پیش سیر حکم تو چون خاک باد اندر درنگ | پیش سنگ حلم تو چون باد خاک اندر شتاب | |||||
| از بزرگی اوج گردون زیبدت سقف خیام | وز شگرفی جرم کیوان شایدت میخ طناب | |||||
| رد و منعت حکم گردون راحنا بر کف نهد | در هر آن عزمی که تو نوک قلم کردی خضاب | |||||
| کشتهی قهر ترا تقدیر ننماید نشور | چشمهی فضل ترا ایام ننماید سراب | |||||
| دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد | کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب | |||||
| در جهان مصلحت با احتساب عدل تو | قوت مستی همی بیرون توان کرد از شراب | |||||
| ای ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا | یک جهان را برده اندر سایهی عدل تو خواب | |||||
| دشمنت را آب نی از خاکساری در جگر | لاجرم بر آتش حسرت جگر دارد کباب | |||||
| همچو قارون در زمین پنهان کنی بدخواه را | گر به گردون برشود همچون دعای مستجاب | |||||
| برضمیر خصم تو یاد تو همچون نان رود | کز اثیر اندر هوای تیره شب جرم شهاب | |||||
| ز اتفاق رای تو با صدر دین آسوده گشت | عالمی از اضطرار و امتی از اضطراب | |||||
| در مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکر | در دماغ چرخ هست از خوی تو بوی گلاب | |||||
| شد قویدل دولت و دین از وفاق هر دو آن | قوت دل زاید آری در طبیعت از جلاب | |||||
| گر نبودی طبع تو دانش نماندی در جهان | ور نبودی دست او بخشش بماندی در نقاب | |||||
| چرخ پیش همت تو همچوباطل پیش حق | فتنه پیش باس او همچون قصب در ماهتاب | |||||
| تو ز بهر او همی خواهی بزرگی و شرف | او ز بهر خدمت تو زندگانی و شباب | |||||
| گر برای او نباشد تو نخواهد صدر و قدر | ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب | |||||
| تا بپیوستست دست عهدتان با یکدگر | دست جور از دهر ببرید اینت پیوند صواب | |||||
| گرچه استحقاق آن دارد که از سلطان وقت | هر حدیثی کو بگوید نزد او یابد جواب | |||||
| هم به اقبال تو مییابد ز سلطان جهان | اسب و طوق و جامه و فرمان و القاب خطاب | |||||
| گرچه گل بر بار چون بشگفت خود تازه بود | تازگیش آخر صبا میبخشد و تری سحاب | |||||
| ای زبان راستگویت هم حدیث غیب صرف | وی خیال راستبینت همنشین وحی ناب | |||||
| تا بود مقدور سعد و نحس گردون خیر و شر | تا بود مجبور سرد و گرم گیتی شیخ وشاب | |||||
| پایهی قدرت مباد از گردش گردون فرود | عالم عمرت مباد از آفت گیتی خراب | |||||
| عرض پاکت همچو ذات عقل ایمن از فساد | سال عمرت همچو دور چرخ بیرون از حساب | |||||
| بدسگالت در دو گیتی در سقر باد و سفر | نیکخواهت در دو عالم در ثنا و در ثواب | |||||