انوری (قصاید)/ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست
ظاهر
ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست | غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست | |||||
ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب | خرگاه آسمان همه در خز ادکنست | |||||
خالی مدار خرمن آتش ز دود عود | تا در چمن ز بیضهی کافور خرمنست | |||||
آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن | گفتی که کارگاه حریر ملونست | |||||
سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند | بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست | |||||
در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را | چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست | |||||
نفس نباتی ار به عزبخانه باز شد | عیبش مکن که مادر بستان سترونست | |||||
باد صبا که فحل بنات نبات بود | مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست | |||||
از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست | از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست | |||||
در باغ برکه رقص تموج نمیکند | بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست | |||||
کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست | کز پای تا به سر همه دربند آهنست | |||||
صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک | خاک درش ملوک جهان را نشیمنست | |||||
آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست | هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست | |||||
آن کز نهیب تف سموم سیاستش | خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست | |||||
هر آیتی که آمده در شان کبریاست | اندر میان ناصیهی او مبینست | |||||
آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او | خورشید عنکبوت زوایاء روزنست | |||||
وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر | در منجنیق برجش سنگ فلاخنست | |||||
جبر رکاب امر و عنان نفاذ او | زان دام که در ریاضت گردون توسنست | |||||
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس | مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست | |||||
آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست | نصرت سلاحدار و نگهبان مکمنست | |||||
کلکش چه قایلست که صاحبقران نطق | یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست | |||||
صوت صریر معجزش از روی خاصیت | در قوت خیال چنان صورت افکنست | |||||
کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات | ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست | |||||
ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو | چون آفتاب و روز جهان را معینست | |||||
در شرع ملک آیت فرمان تست و بس | نصی که بیتکلف برهان مبرهنست | |||||
در نسبت ممالک جاه تو ملک کون | نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست | |||||
در آستین دهر چه غث و سمین نهاد | دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست | |||||
از جوف چرخ پر نشود دست همتت | سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست | |||||
آن ابر دست تست که خاشاک سیل او | تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست | |||||
برداشت رسم موکب باران و کوس رعد | وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست | |||||
تنگست بر تو سکنهی گیتی ز کبریات | در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست | |||||
وین طرفهتر که هست بر اعدات نیز تنگ | پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست | |||||
خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان | کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست | |||||
ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او | گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست | |||||
دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد | کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست | |||||
صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست | کاندر ازای فکرت او برق کودنست | |||||
وانجا که در معانی مدحت بکاومش | گویی جهازخانهی دریا و معدنست | |||||
گویند مردمان که بدش هست و نیک هست | آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست | |||||
در بوستان گفتهی من گرچه جای جای | با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست | |||||
در حیز زمانه شتر گربها بسیست | گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست | |||||
با این همه چو بنگری از شیوهای شعر | اکنون به اتفاق بهین شیوهی منست | |||||
باری مراست شعر من، از هر صفت که هست | گر نامرتبست و گر نامدونست | |||||
کس دانم از اکابر گردنکشان نظم | کورا صریح خون دو دیوان به گردنست | |||||
ناجلوهگاه عارض روزست و زلف شب | این تیره گل که لازم این سبز گلشنست | |||||
دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک | ازتست روز هرکه در این عهد روشنست | |||||
وین آبگینه خانهی گردون که روز و شب | از شعلهای آتش الوان مزینست | |||||
بادا چراغوارهی فراش جاه تو | تا هیچ در فتیلهی خورشید روغنست |