انوری (قصاید)/ای ترا کرده خداوند خدای متعال
ظاهر
| ای ترا کرده خداوند خدای متعال | داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال | |||||
| حق آنرا که زبر دست جهانی کردت | که مرا بیهده بیجرمی در پای ممال | |||||
| بکرم یک سخن بنده تامل فرمای | پس براندیش و فروبین و بدان صورت حال | |||||
| هفتهای هست که در دست تجنیست اسیر | به حدیثی که چو موی کف دستست محال | |||||
| آخر از بهر خدا این چه خیالست و گمان | واخر از بهر خدا این چه جوابست و سال | |||||
| تو خداوند که بر من بودت منت جان | تو خداوند که بر من بودت منت مال | |||||
| از من آید که به نقص تو زبان بگشایم | یارب این خود بتوان گفت و درآید به خیال | |||||
| حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود | با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال | |||||
| دشمنان خاک درین کار همی اندازند | ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال | |||||
| گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنی | با من عاجز مسکین چه سیاست چه نکال | |||||
| جهد آن کن که در این حادثه و درد گران | دور باشی ز تهور که ندارند به فال | |||||
| بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان | غم آنست که بیهوده درافتی به وبال | |||||
| ور چنانست که خشنودی تو در آن هست | کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال | |||||
| کار را باش که کردم ز دل و سینهی پاک | خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال | |||||
| وعدهای میننهم هین من و قتال و کنب | مهلتی میندهم هین من و جلاد و دوال | |||||
| مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود | نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال | |||||
| سخن بنده همین است و بر این نفزاید | که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال | |||||
| تا که ایمد کمالست پس از هر نقصان | بیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمال | |||||
| به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند | ای خداوند خدا را مفکن در اقوال | |||||