انوری (قصاید)/ای به گوهر تا به آدم پادشاه
ظاهر
| ای به گوهر تا به آدم پادشاه | در پناه اعتقادت ملک شاه | |||||
| ستر میمونت حریم ایزدست | کاندرو جز کبریا را نیست راه | |||||
| از سیاست آسمان بندد تتق | گرچه در اندیشهسازی بارگاه | |||||
| ناوک عصمت بدوزد چشم روز | گر کند در سایهی چترت نگاه | |||||
| پیش مهدت چاوشان بیرون کنند | آفتاب و سایه را از شاهراه | |||||
| بر امید آنکه از روی قبول | رفعت چتر تو یابد جرم ماه | |||||
| پوشد اندر عرصهگاه هر خسوف | کسوتی چون کسوت چترت سیاه | |||||
| آسمان سرگشته کی ماندی اگر | با ثبات دولتت کردی پناه | |||||
| گر وجود تو نبودی در حساب | آفرینش نامدی الا تباه | |||||
| گر کسی انکار این دعوی کند | حق تعالی هست آگاه و گواه | |||||
| قدر ملکت کی شناسد چرخ دون | شکر جودت کی گذارد دهر داه | |||||
| منصب احمد چه داند کنج غار | قیمت یوسف چه داند قعر چاه | |||||
| بوی اخلاقت بروم ار بگذرد | در حجاب جاودان ماند گناه | |||||
| نسبت از صدق تو دارد در هدی | صبح صادق زان همی خیزد پگاه | |||||
| گوهر افراسیاب از جاه تو | راند بر تقدیم آدم آب و جاه | |||||
| خاک ترکستان ز بهر خدمتت | با گهر زاید همی مردم گیاه | |||||
| خون کانها کینهی دستت بریخت | میچگویم کون شد بیدستگاه | |||||
| از تعجب هر زمان گوید سخا | اینت دریا دست و کان دل پادشاه | |||||
| ای ز عدل سرخرویت تا ابد | کهربا را روی زرد از هجر کاه | |||||
| عدل تو نقش ستم چونان ببرد | کز جهان برخاست رسم دادخواه | |||||
| تا که دارد خسرو سیارگان | در اقالیم فلک ز انجم سپاه | |||||
| در سپاهت بر سر هر بندهای | از شرف سیارهای بادا کلاه | |||||
| تارک گردونت اندر پایمال | ابلق ایامت اندر پایگاه | |||||
| سایهی سلطان که ظل ایزدست | بر سر این سروری بیگاه و گاه | |||||
| بخت روزافزون و حزمت شبروت | جاودان دولتفزای و خصم کاه | |||||