پرش به محتوا

انوری (قصاید)/ای به هستی داده گیتی را کمال

از ویکی‌نبشته
انوری (قصاید) از انوری
(ای به هستی داده گیتی را کمال)
  ای به هستی داده گیتی را کمال ملک را فرخنده هر روز از تو فال  
  صدر دنیایی و دنیا را به تو هست هر ساعت کمالی بر کمال  
  چون وزارت آسمان رفعت شود هر کرا جاه تو افزاید جلال  
  بخت بیدار تو حی لاینام ملک تایید تو ملک لایزال  
  در مقاتب آفتابت زیردست در معالی آسمانت پایمال  
  اوج جاهت را ثوابت در جوار غور حزمت را حوادث در جوال  
  ملک را حزم تو دفع چشم بد فتنه را دور تو دور گوشمال  
  اصل اوتاد زمین شد حزم تو زان چنین ثابت اساس آمد جبال  
  چیده گوش از نطق تو در ثمین دیده چشم از کلک تو سحر حلال  
  ناله از کلکت به عدوی شد به خصم کلک را گو کار خود کردی منال  
  هر کجا امرت سبک دارد عنان چرخ بستاند رکاب امتثال  
  هر کجا قهرت گران دارد رکاب کوه برتابد عنان احتمال  
  چون گره بر ابروی قهرت زدند آسمان گوید کفی‌الله القتال  
  نیستی یزدان، چرا هست ای عجب مثل و مانند ترا هستی محال  
  عفو تو تعیین کند عذر گناه جود تو تلقین کند حسن سال  
  ای جوانمردی که در ایام تو هست کمتر ثروت آمال مال  
  آز را از کثرت برت گرفت در طباع اکنون ز استغنا ملال  
  گر شود محسوس دریای دلت اخترش گوهر بود طوبیش نال  
  اختران را سعیت ار حامی شود فارغ آیند از هبود و از وبال  
  آسمان را نهیت ار منعی کند منفصل گردد زمان را اتصال  
  ور کند خورشید رای روشنت سوی چارم چرخ رای انتقال  
  از سواد شب نماند گرد روز آن قدر کاید رخش را زلف و خال  
  اختران کز علمشان خارج نجست بر جهان بادی و کی بودی محال  
  جمله اکنون چون به درگاهت رسند این از آن می‌پرسد آیا چیست حال  
  ای بجایی کز تحیر وصف تو طوطی نطق مرا کردست لال  
  چون فلک نسگالدت جز نیکویی بدسگالت را بدی گو می‌سگال  
  چون روان بر آفرینش قول تست قیل گو چندان که خواهی باش و فال  
  طبل را کی سود دارد ولوله چون باول نافریدندش دوال  
  ذره گر پنهان کند روی از شعاع نام هستی هم بر او آید زوال  
  صاحبا تا شمع و تا پروانه هست این غرورانگیز و آن صاحب جمال  
  برنخیزد گفت و گوی و جست و جوی گرچه سوزد خویشتن را پر و بال  
  گوش را از انفعال این سخن باز خر گو ایهاالساقی تعال  
  جام مالامال نوش از دست آن کو به سیارات ننماید جمال  
  جرعه‌ی رخسار او از روی عکس پر می رنگین کند جام هلال  
  تا که باشد سمت میل آفتاب گه جنوب از روی دوران گه شمال  
  سال و مه دورانت اندر سایه باد ای طفیل دور عمرت ماه و سال  
  جاودان محروس و محفوظ از هموم زانکه معصوم آمدستی از همال  
  سرو اقبال تو تر وز عرق او باغ دولت را نهال اندر نهال  
  سد دشمن رخنه چون دندان سین پشت حاسد کوز چون بالای دال  
  معتدل اقبال بادی کو چرا زانکه بنیاد بقا شد اعتدال