پرش به محتوا

انوری (قصاید)/ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر

از ویکی‌نبشته
انوری (قصاید) از انوری
(ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر)
  ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر پایه‌ی تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر  
  از وزارت را جلال و آفرینش را کمال ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر  
  صاحب صاحب نشانی خواجه‌ی سلطان نشان راستی به می‌ندانم پادشاهی یا وزیر  
  حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر  
  رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر  
  کهربا رنگ آمد اندر بیشه‌ی قهرت بقم ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر  
  در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر  
  داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر  
  طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر  
  با دل و دست تو هم در عرض اول گشته‌اند آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر  
  آستان دیگری کی قبله‌ی عالم شود در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر  
  بس بود در معرض آرام و آشوب جهان کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر  
  گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند کاسمان فرمان‌گذارست و زمین فرمان‌پذیر  
  عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر  
  زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر  
  نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر  
  خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر  
  لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر  
  کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر  
  مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر  
  بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا گو جرس چندان که خواهی می‌کن از جنبش نفیر  
  آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر  
  صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر  
  احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر  
  گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر  
  صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر  
  عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر  
  ده زبان چون سوسن و ده‌دل چو سیرم کس ندید آخرم تا کی دهی بی‌جرم در لوزینه سیر  
  گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر  
  تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست شکل ذاتی احسن‌الاشکال و هوالمستدیر  
  تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست لون ذاتی احسن‌الالوان و هوالمستنیر  
  تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر  
  طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر  
  پاسبان و پرده‌دار حضرتت کیوان و ماه مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر