انوری (قصاید)/ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر
ظاهر
| ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر | پایهی تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر | |||||
| از وزارت را جلال و آفرینش را کمال | ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر | |||||
| صاحب صاحب نشانی خواجهی سلطان نشان | راستی به میندانم پادشاهی یا وزیر | |||||
| حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر | مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر | |||||
| رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد | جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر | |||||
| کهربا رنگ آمد اندر بیشهی قهرت بقم | ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر | |||||
| در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان | دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر | |||||
| داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر | کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر | |||||
| طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام | کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر | |||||
| با دل و دست تو هم در عرض اول گشتهاند | آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر | |||||
| آستان دیگری کی قبلهی عالم شود | در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر | |||||
| بس بود در معرض آرام و آشوب جهان | کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر | |||||
| گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند | کاسمان فرمانگذارست و زمین فرمانپذیر | |||||
| عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار | کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر | |||||
| زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست | هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر | |||||
| نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود | کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر | |||||
| خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را | بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر | |||||
| لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود | هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر | |||||
| کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان | گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر | |||||
| مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است | زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر | |||||
| بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا | گو جرس چندان که خواهی میکن از جنبش نفیر | |||||
| آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم | از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر | |||||
| صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را | تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر | |||||
| احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد | در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر | |||||
| گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست | در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر | |||||
| صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار | چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر | |||||
| عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو | بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر | |||||
| ده زبان چون سوسن و دهدل چو سیرم کس ندید | آخرم تا کی دهی بیجرم در لوزینه سیر | |||||
| گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت | چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر | |||||
| تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست | شکل ذاتی احسنالاشکال و هوالمستدیر | |||||
| تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست | لون ذاتی احسنالالوان و هوالمستنیر | |||||
| تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار | مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر | |||||
| طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف | خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر | |||||
| پاسبان و پردهدار حضرتت کیوان و ماه | مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر | |||||