انوری (قصاید)/ای به استحقاق شاه شرق را قایم مقام
ظاهر
ای به استحقاق شاه شرق را قایم مقام | وز قدیمالدهر شاهان پیشوای خاص و عام | |||||
قدر تو کیوان و او را مشتری در کوکبه | رای تو خورشید و او را آسمان در اهتمام | |||||
فتنهها از بخت بیدار تو در زندان خواب | تیغها از عهدهی کلک تو در حبس نیام | |||||
کلک تو جذر اصم را بشنواند از صماخ | هرچه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خام | |||||
گوش گردون بر صریر کلک تو دانی ز چیست | زانکه در ترتیب عالم کلک تست او را امام | |||||
راستی به با کف و کلک تو بیرون بردهاند | نام صاحب از کفاة و نام حاتم از کرام | |||||
ملک را حبل متین جز دامن جاهت نبود | لاجرم تنبیهش افتاد و بدو کرد اعتصام | |||||
تا چه فعالی که چرخ مستبد هرگز نداد | در یکی فرمان میان امر و نهیت التیام | |||||
رتبت تو بر تو مقصورست چون خورشید و نور | چون تویی را از وزارت کی فزاید احترام | |||||
زاسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزول | آنکه میگوید هم از تذهیب مصحف شد تمام | |||||
ای ترا در سلک بیعت هم ضعیف و هم قوی | وی ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عوام | |||||
لطف تو از قهر تو پیدا چو آب اندر زجاج | عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام | |||||
مسندت گر جوهری قایم به ذات آمد رواست | عقل ازین تسلیم هرگز باز پس ننهاد گام | |||||
ملک و ملت چون عرض شد باری اندر جنب او | زانکه هست این هردو را دایم بدین مسند قوام | |||||
بدر در اصل لغت ماه تمام آمد ولیک | تو نه آن بدری بگویم تو کدامی او کدام | |||||
تو تمام با ثباتی باز بدر آسمان | از دو نقصان در تحیر از خلف هم از امام | |||||
پایهی قدر ترا از مه نشان میخواستم | گفت او تن کی دهد با ما در این خلقان خیام | |||||
سبز خنگ آسمان در زیر زرین قدر تست | زان ز ماهش نعل کردستند و از پروین ستام | |||||
دایهی جود ترا گفتم کرا خواهی رضیع | گفت باری آز را کو نیست امکان فطام | |||||
ابر را گفتم چه گویی در محیط دست او | گفت هان درمیکشی یا نه زبانت را به کام | |||||
گفتمش چون گفت هرگز دیدهای ای سادهدل | فتوی از محض کرم مفتی ز ابنای لام | |||||
رعد را معنی دیگر نیست الا قهقهه | برق چون در نسبت دستش نخندد بر غمام | |||||
تا چه کردستند بحر و کان به جای دست او | این چنین کو میکشد زین هر دو مسکین انتقام | |||||
صاحبا صدرا خداوندا چه خوانم در ندات | کز علو پایه وصفت مینگنجد در کلام | |||||
مینیارم از ره فکرت رسیدن در تو وای | چون توان بر آسمان آخر شدن از راه بام | |||||
خسرو صاحبقران طوطی که از انصاف تو | باز را تیهو هوا خواهست و شاهین را حمام | |||||
ملک او را هست رایت چون سکندر را خضر | تیغ او را هست کلکت چون ملکشه را نظام | |||||
هرکجا با تیغ چونان شد چنین کلکی قرین | چرخ در فرمان بری بالله اگر خاید لگام | |||||
هرکجا تیغی چنان کلک چنین را شد معین | فتنهجو در خوابگه حقا اگر سازد مقام | |||||
تیغ او کلک ترا هر ساعتی گوید ببین | کار من کشور گشادن کار تو دادن نظام | |||||
آن حشم کز اختیار آسمان بیرون شدند | دادهاند اکنون به دست اختیار تو زمام | |||||
وان کسان کابنای شاهانشان غلامی کردهاند | گشتهاند اکنون به سمع و طاعتت یکسر غلام | |||||
آنکه زر شد در مسام کان ز بیم او عرق | میرود رازش کنون پیشت عرقوار از مسام | |||||
وانکه نشنیدی پیام آیتی در شان عدل | میبرد اکنون ز عدلت سوی مظلومان پیام | |||||
تا نه بس گر تو بوی در خدمت این پادشاه | من همی بینم که زاید توامان جاهت مدام | |||||
سکه را لب گشته از شادی نامش خندهناک | خطبه را رخ گشته از تاثیر ذکرش لعلفام | |||||
ملک را رای تو گر افزون کند نشگفت ازآنک | صید کم ناید چو مستظهر بود از دانه دام | |||||
عالمی معمور خواهد شد ز عدل تو چنانک | عون تو بیرون نهد رخت خرابی از مدام | |||||
صاحبا من بنده را بیخدمت میمون تو | هیچ شب حامل نشد الا به صبحی همچو شام | |||||
گرچه انعام تو عام آمد ادای شکر آن | خاصه اندر ذمت من بنده دارد حکم وام | |||||
زانکه بر من همچو روزی دایم و بیسابقه است | خرد باشد این چنین انعام وانگه بر دوام | |||||
گرچه سوسن دهزبان گردم چو بلبل صد لغت | هم نیارم کرد تا باشم به شکر آن قیام | |||||
از فلک با این همه گرد در همایون خدمتت | مدتی باشم طبیعی چون دگر یاران به کام | |||||
گرنه از آب سخن پیدا کنم سحر حلال | در مدیحت بر تنم باد جهان بادا حرام | |||||
ای حروف آفرینش را کمال تو الف | وانگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام | |||||
ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات | هرچه مدحست اندرین مصراع گفتم والسلام | |||||
تا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصال | تا نباشد چاره هرگز جسم را از انقسام | |||||
منقسم خاطر مبادی هرگز از گردون دون | متصل اقبال بادی دایم از اجرام رام | |||||
از بهشتت باد ساقی وز رحیقت باد می | از سپهرت باد مجلس وز هلالت باد جام | |||||
از اقالیم نفاذ تو توقف را خروج | در گلستان بقای تو تباهی را ز کام | |||||
از وجودت جاودان سعد علو پاینده ذات | یعنی از هستیت مسعود و علی پاینده نام |