انوری (قصاید)/ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی
ظاهر
ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی | منشی فلک داده بر این قول گواهی | |||||
جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان | ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی | |||||
ناخورده مسیر قلمت وهن توقف | نادیده نظام سخنت ننگ تناهی | |||||
نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست | بل نسخهی ماهیت اشیاست کماهی | |||||
زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد | بیرایحهی خاصه ز اسرار الهی | |||||
با جذبهی نوک قلم کاهربایت | پذرفته هیولای سخن صورت کاهی | |||||
چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد | تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی | |||||
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به | خضرای دمن میچهکند مهر گیاهی | |||||
معلوم شد از عارضهی تو که کسی نیست | بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی | |||||
خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند | یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی | |||||
گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر | گم کرد سر رشتهی صحبت ز تباهی | |||||
بودند بر من همه اصحاب مناصب | وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی | |||||
الا تو و دانی که زیانیت نبودی | از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی | |||||
بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم | وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی | |||||
لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید | گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی | |||||
ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح | هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی | |||||
من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر | تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی | |||||
تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد | حال تو که در عمر به غیری نه پناهی | |||||
لایق به کمال تو همین دید که تا حشر | کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی |