انوری (قصاید)/ای برده ز شاهان سبق شاهی
ظاهر
ای برده ز شاهان سبق شاهی | با تو همه در راه هواخواهی | |||||
هم فتح ترا بر عدد افزونی | هم وهم ترا از عدم آگاهی | |||||
واثق شده بر فتح نخستینت | گیتی که تو پیروزترین شاهی | |||||
پاس تو گر اندیشه کند در کان | رنگ رخ یاقوت شود کاهی | |||||
گردون ز پی کسب شرف کرده | از نوبتی جاه تو خرگاهی | |||||
در نسبت شیر علم جیشت | شیر فلک افتاده به روباهی | |||||
عدل تو جهان را به سکون آمر | زجر تو فلک را ز ستم ناهی | |||||
در دور تو دست فلک جائر | چون سایهی شمعست به کوتاهی | |||||
در حزم ره راستروی مهری | در حمله چپ و راستروی ماهی | |||||
قادر نبود فکرت و زین معنی | در هرچه کنی خالی از اکراهی | |||||
تا خارج حفظت نبود شخصی | دارندهی بدخواه و نکوخواهی | |||||
افواه پر است از شکر شکرت | ار شکر ولینعمت افواهی | |||||
محوست ز شبهت ورق امکان | یارب چه منزه که ز اشباهی | |||||
ای روز بداندیش تو آورده | در گردن شب دست ز بیگاهی | |||||
من بنده که در یک نفسم دادی | صد مرتبه هم مالی و هم جاهی | |||||
این حال که در بلخ کنون دارم | از خوف پریشانی و گمراهی | |||||
زین پیش اگرم وهم گمان بردی | آن مخطی کوتهنظر ساهی | |||||
به ز عبرهی جیحون نه به آموزش | چون بط به طبیعت شدمی راهی | |||||
تا در کنف حفظ تو چون یونس | بگذشتمی اندر شکم ماهی | |||||
آری ز قدر شد نه ز بیقدری | یوسف ز میان دگران چاهی | |||||
تا کار کس آن نیست که او خواهد | کارت همه آن باد که آن خواهی | |||||
عمر تو و ملک تو در افزایش | تا عدل فزایی و ستم کاهی |