انوری (قصاید)/ای بارگاه صاحب عادل خود این منم
ظاهر
ای بارگاه صاحب عادل خود این منم | کز قربت تو لاف زمین بوس میزنم | |||||
تا دامن بساط ترا بوسه دادهام | بر جیب چرخ میسپرد پای دامنم | |||||
تا پای بر مساکن صحنت نهادهام | پیوسته با تجلی طورست مسکنم | |||||
با برکهی تو رای نباشد به کوثرم | با روضهی تو یاد نیاید ز گلشنم | |||||
دور از سعادت تو درین روزها دلم | کز دوری بساط تو خون بود در تنم | |||||
با جان دلشکسته که در عهد من مباد | گر عهد خدمت تو همه عمرم بشکنم | |||||
میگفت بیبساط همایون چگونهای | گفتا چنان که دانی جانی همی کنم | |||||
لیکن ز هجر خدمت میمون صاحبست | نی از فراق بارگهش اشک و شیونم | |||||
آن دوستکام خواجهی دنیا کز اعتقاد | بیبندگیش دشمن خویش و چه دشمنم | |||||
ای صدر آفرینش از اقبال آفرینت | با طبع پر لطیفه چو دریا و معدنم | |||||
با این همه کمال تو در هر مباحثه | آن لکنتم دهد که تو پنداری الکنم | |||||
زایندگی خاطر آبستنم چه سود | چون از نتیجهی خلف اینجا سترونم | |||||
از روز روشن و شب تیره نهفتهاند | اندازهی کمال تو وین هست روشنم | |||||
چون تیر فکرتم به نشانه نمیرسد | معذور باشم ار سپر عجز بفکنم | |||||
با جان من اگرنه هوای ترا رگیست | خون خشکباد در رگ جان همچو روینم | |||||
یک جوز صدق کم نکنم در هوای تو | تا برنچیند مرغ اجل همچو ارزنم | |||||
چون نی شکر همه کمرم بندگیت را | آزاد چند باشم نه سرو و سوسنم | |||||
در خرمن قبول تو کاهی اگر شوم | گردون برد به کاهکشان کاه خرمنم | |||||
ور سایهی عنایت تو بر سرم فتد | خورشید و مه به تهنیت آید به روزنم | |||||
زین پیش با عنا چو می و شیر داشتی | دستان آب و روغن ایام توسنم | |||||
وامروز در حمایت جاهت به خدمتی | اندر چراغ میکند از بیم روغنم | |||||
در بوستان مجلس لهو ار ز خارجی | چون در میان سرو و سمن سیروراسنم | |||||
با باد در لطافت ازین پس مری کنم | گر خاک درگه تو بماند نشیمنم | |||||
از کیمیای خدمت تو زرکان شوم | گرچه کنون به منزلت زنگ آهنم | |||||
در نظم این قصیده که فتوی همی دهد | ابیات او به صدق مباهات کردنم | |||||
در نظم این قصیده چه گر درج کردهام | یعنی حدیث خویش کزینسان و زان فنم | |||||
گر از سر مدیح تو اندر گذشتهام | زین صد هزار خون معانی به گردنم | |||||
تو برتر از ثنای منی لاجرم سخن | همچون لعاب پیله به خود بر همی تنم | |||||
وصف تو آن چنانکه تویی هیچکس نگفت | من کیستم چه دانم آخر نه من منم | |||||
وین در زمین عافیت اعقاب خویش را | تخمیست کز برای شرف میپراکنم | |||||
تا گردباد را نبود آن مکان که او | گوید که من به منصب باران بهمنم | |||||
باد از مکان و منصب تو هرکه در وجود | در منصبی که باشد گوید ممکنم |