انوری (قصاید)/ای از رخت فکنده سپر ماه و آفتاب
ظاهر
ای از رخت فکنده سپر ماه و آفتاب | طعنه زده جمال تو بر ماه و آفتاب | |||||
آنجا که راستیست ندارند در جمال | پیش رخ تو هیچ خطر ماه و آفتاب | |||||
بندند گر دهی تو اجازت چو بندگان | در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب | |||||
از موی تو ربوده نشان مشک و غالیه | وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب | |||||
از ماه و آفتاب بهی تو که نیستند | با دو عقیق همچو شکر ماه و آفتاب | |||||
در صف نیکوان به مقام مفاخرت | خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب | |||||
باشند با جمال تو حاضر به وقت لهو | در بزم شهریار بشر ماه و آفتاب | |||||
خاقان کمال دولت و دین آنکه بر فلک | از سهم او کنند حذر ماه و آفتاب | |||||
محمود صفدری که ز لطف و ز عنف او | گیرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاب | |||||
بر خصم او کشیده سنان چرخ و روزگار | در پیش او گرفته سپر ماه و آفتاب | |||||
بفزود عز و دولت او ملک و جاه را | چونان که لون و طعم ثمر ماه و آفتاب | |||||
از شخص او نگشته جدا جاه و مفخرت | وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب | |||||
بنموده در ولی و عدو و خلقش آن اثر | کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب | |||||
آفاق را جمال ز جاه و جلال اوست | جاه و جمال اوست مگر ماه و آفتاب | |||||
شاها نهند اگر تو اشارت کنی به فخر | بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب | |||||
تو ماه و آفتابی اگر در جبلتاند | محض سخا و عین هنر ماه و آفتاب | |||||
بیعزم و بیلقای تو در سرعت و ضیاء | ننهاده گام و نا زده بر ماه و آفتاب | |||||
اندر ظلال موکب میمون عزم تو | دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب | |||||
بر قمع دشمنان تو هر لحظه میکشند | لشکر به جایگاه دگر ماه و آفتاب | |||||
از کنج سعد هر شب و هر روز نزد تو | آرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتاب | |||||
تا ماندهاند سخرهی فرمان ایزدی | در قبضهی قضا و قدر ماه و آفتاب | |||||
بادا نگون لوای بقای عدوی تو | چونان که در میان شمر ماه و آفتاب | |||||
از روی و رای تست شب و روز بر فلک | دیده بها و یافته فر ماه و آفتاب | |||||
از طارم سپهر به چشم مناصحت | در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب |