انوری (قصاید)/اگر در حیز گیتی کمالست
ظاهر
اگر در حیز گیتی کمالست | ز آثار کمالالدین خالست | |||||
جهان محمدت محمود صدری | که بر مسند جهانی از رجالست | |||||
کمالی یافت عالم زو که با او | جز اندر بحر و کان نقصان محالست | |||||
ز بیم بخشش متواریانند | که دایم با تو از ایشان وصالست | |||||
یکی در حقهی قعر بحارست | یکی در صرهی جوف جبالست | |||||
به عهد او که دادیم باد عهدش | کمینه ثروت آمال مالست | |||||
طمع کی گربه در انبان فروشد | که بخل امروز با سگ در جوالست | |||||
چنان رسم سال از دهر برداشت | که پنداری زبان حرص لالست | |||||
سال ار میکند او میکند بس | سالی کان هم از بهر سالست | |||||
نخوانم کلک او را نال از این پس | که دریای نوالست آن نه نالست | |||||
مثال چرخ و خاک بارگاهش | حدیث تشنه و آب زلالست | |||||
چو گردونست قدرش نه که آنجا | نهایات جنوبست و شمالست | |||||
بحمدالله نه زان جنس است قدرش | که در ذاتش نهایت را مجالست | |||||
چو خورشید است رایش نه که او را | خللهای کسوفست و وبالست | |||||
معاذالله نه زان نوعست رایش | که او را در اثر تغییر حالست | |||||
خداوندا بگو لبیک هرچند | که بر خلقان خداوندی وبالست | |||||
تو آنی کز پی فرمان جزمت | میان چرخ را جوزا دوالست | |||||
کرشمهی همت تست آنکه دایم | ز گیتی التفاتش را ملالست | |||||
من ار گویم ثنا ورنه تو دانی | صبا را کمترین داعی نهالست | |||||
ز نیکو گفت حالش بینیاز است | کسی را کاسمان نیکو سگالست | |||||
علو سدهی مدح تو آن نیست | که با آن فکرتی را پر و بالست | |||||
کسی چون در سخن گنجد که مدحش | نه در اندازهی وهم و خیالست | |||||
خود ادراک تو بر خاطر حرامست | گرفتم شعر من سحر حلالست | |||||
کمالت چون تناندر نطق ندهد | چه جای حرف و صوت و قیل و قالست | |||||
ترا گردون سفال آید ز رتبت | اگر چند اندر اقصای کمالست | |||||
مرا از طبع سنگین آنچه زاید | صدای اصطکاک آن سفالست | |||||
پس آن بهتر که خاموشی گزینم | که اینجا از من این خیر الخصالست | |||||
الا تا سال و مه را در گذشتن | بد اختر در قیاس نیک فالست | |||||
بداختر خصم و نیکوفال بادی | همی تاکون دور ماه و سالست | |||||
هلالی را که بر گردون نسبت | ز تو امید صد جاه و جلالست | |||||
ز دوران در تزاید باد نورش | الا تا بر فلک بدر و هلالست |