انوری (قصاید)/اکنون که ماه روزه به نقصان در اوفتاد
ظاهر
| اکنون که ماه روزه به نقصان در اوفتاد | آه از حجاب حجرهی دل بر در اوفتاد | |||||
| هجران ماه روزه پیام وصال داد | اینک نهیب او به جهان اندر اوفتاد | |||||
| گوید به چند روز دگر طبع نفس را | دیدی که رسم توبه ز عالم بر اوفتاد | |||||
| آن شد که از تقرب مصحف به اختیار | از دست پایمرد طرب ساغر اوفتاد | |||||
| آن مرغ را که بال و پر از شوق توبه بود | هم بال ریخت از خلل و هم پر اوفتاد | |||||
| عشق و سرور و لهو مرا در نهاد رست | سودای جام و باده مرا در سر اوفتاد | |||||
| آنکس که از دو کون به یکباره دل بشست | او را دو چشم بر دو رخ دلبر اوفتاد | |||||
| فرماندهی زمین و زمان مجد دین که مجد | با طینت مطهر او در خور اوفتاد | |||||
| آن ملجا ملوک و سلاطین که شخص را | از کارها عبادت او خوشتر اوفتاد | |||||
| بر وسعت ممالک جاهش گواه شد | صیتی که در زمانه ز خشک و تر اوفتاد | |||||
| چون کین او ز مرکز علوی سفر نمود | از بیم لرزه بر فلک و اختر اوفتاد | |||||
| در باختر سیاست او چون کمان کشید | تیرش سپر سپر شد ودر خاور اوفتاد | |||||
| ای صاحبی که صورت جان عدوی ملک | از قهر تو در آینهی خنجر اوفتاد | |||||
| دریا دلی و غرقهی دریای نیستی | از اعتماد جود تو بر معبر اوفتاد | |||||
| جایی که عرضه کرد جهان بر و داد ملک | افسار در مقابلهی افسر اوفتاد | |||||
| روزی که عنف و خشم شد از یاد چرخ را | آتش ز کارزار تو در چنبر اوفتاد | |||||
| مرگ از برای دادن دارو طبیب شد | بیمار هیبت تو چو بر بستر اوفتاد | |||||
| در موضعی که جود تو پرواز کرد زود | در پیش ز ایران تو زر بر زر اوفتاد | |||||
| در درج گوشها به نظاره عقود را | از لفظ تو نظر همه بر گوهر اوفتاد | |||||
| دریای انتقام تو آنجا که موج زد | از کشتی حیات و بقا لنگر اوفتاد | |||||
| قصد جبین ماه و رخ آفتاب کرد | حرفی که از مدیح تو بر دفتر اوفتاد | |||||
| از یک صریر کلک تو در نوبت نبرد | از صد هزار سر به فزع مغفر اوفتاد | |||||
| اقبال تو به چشم رضا روی ملک دید | خورشید بر سرادق نیلوفر اوفتاد | |||||
| پیغام تو به فکر درافکند اضطراب | از مرتضی نه زلزله در خیبر اوفتاد | |||||
| از نسل آدم آنکه یقین بود مهر او | بر خدمت تو در شکم مادر اوفتاد | |||||
| از شاخ خدمت تو که طوبی است بیخ او | هر میوهای به خاصیت دیگر اوفتاد | |||||
| الحق محال نیست که بنده چو دیگران | از عشق خدمت تو بدین کشور اوفتاد | |||||
| او را که شکرها ز شکرریز شعرهاست | زهری به دست واقعه در شکر اوفتاد | |||||
| از حضرتی حشر به درش حاضر آمدند | نادیده مرگ در فزع محشر اوفتاد | |||||
| تیمارش از تعرض هر بیخبر فزود | دستارش از عقیلهی مه معجر اوفتاد | |||||
| بشنو که در عذاب چگونه رسید صبر | بنگر که در خلاب چگونه خر اوفتاد | |||||
| با منکران عقل در این خطه کار او | داند همی خدای که بس منکر اوفتاد | |||||
| کافور در غذاش به افطار هر شبی | از جور این دو سنگدل کافر اوفتاد | |||||
| از بس که بار داوری این و آن کشید | او را سخن به حضرت این داور اوفتاد | |||||
| تا آگه است عقل که از خامهی قضا | نقش وجود قابل نفع و ضر اوفتاد | |||||
| بادا همیشه طالب آزرم تو سپهر | گرچه ازو عدوی تو در آذر اوفتاد | |||||