انوری (قصاید)/آیت مجد آیتی است مبین
ظاهر
| آیت مجد آیتی است مبین | منزل اندر نهاد مجدالدین | |||||
| سید و صدر روزگار که هست | ز آل یاسین چو از نبی یاسین | |||||
| میر بوطالب آنکه مطلوبش | نیست در ملک آسمان و زمین | |||||
| آنکه در شان او ثنا منزل | وانکه در ذات او کرم تضمین | |||||
| آنکه بیداغ طوع او نکشد | توسن روزگار بار سرین | |||||
| وانکه از چرخ جود او بشکست | خازن کوهسار مهر دفین | |||||
| رای او دامن ار بیفشاند | بر توان چیدن از زمین پروین | |||||
| جاه او مرکب ار برون راند | جو اول دهد به علیین | |||||
| حلم او جوهرست و خاک عرض | قدر او شاه و آسمان فرزین | |||||
| بسته دست خلقتنی من نار | باس او بر خلقته من طین | |||||
| امر او با عناد کردن طبع | کبک پرور برآورد شاهین | |||||
| نهی او باس تیزه رویی چرخ | روز بد را قفا کند ز جبین | |||||
| برکشد زور بازوی سخطش | کسوت صورت از نهاد جنین | |||||
| به مقاصد همیشه پیش رسد | عزمش از مسرع شهور و سنین | |||||
| قدرتش با قدر مقارن شد | خرد آنرا جدا نکرد از این | |||||
| خود چو ممزوج شد چگونه کند | شیر و می را ز یکدگر تعیین | |||||
| رای او را متین نیارم گفت | حاش لله نه زانکه نیست متین | |||||
| زانکه یک بار جنس این گفتم | ادب آن بیافتم در حین | |||||
| اندرین روزها که میدادم | شعر خود را به مدح او تزیین | |||||
| نکتهای راندم از رزانت رای | عقل را سخت شد بر ابرو چین | |||||
| گفت خامش چه جای این سخنست | وصف آن رای این بود که رزین | |||||
| آفتابیست کاسمان نکند | پیش او آفتاب را تمکین | |||||
| آسمانی که در اثر بیش است | تیغش از آفتاب فروردین | |||||
| ای بجایی که در هزار قران | چرخ و طبعت نپرورید قرین | |||||
| اوج قدرت و رای پست و بلند | راز حزمت نهان ز شک و یقین | |||||
| بحر طبع تو کرده مالامال | درج نطق ترا به در ثمین | |||||
| فحل وهم تو کرده آبستن | نوع کلک ترا به سحر مبین | |||||
| طوطی کلک راست گوی تو کرد | عقل را در مضیقها تلقین | |||||
| رایض بخت کاردان تو کرد | اشهب و ادهم جهان را زین | |||||
| ای نمودار رحمت و سخطت | آب و حیوان و آتش برزین | |||||
| دان که در خدمت بساط وزیر | که خدایش مغیث باد و معین | |||||
| عیش من بنده پار عیشی بود | چون جوانی خوش و چو جان شیرین | |||||
| گفتم از غایت تنعم هست | دولتم را زمانه زیر نگین | |||||
| کار برگشت و غم به سکنه گرفت | گوشهی مسکن من مسکین | |||||
| چرخ در بخت من کشید کمان | دهر بر عیش من گشاد کمین | |||||
| میکند رخنه نظم حال مرا | در چنان دار و گیر و هیناهین | |||||
| لگد فتنهای که رخنه کند | حصن ملکی چو حصن چرخ حصین | |||||
| دارم اکنون چنان که دارم حال | نتوان گفتنت بیا و ببین | |||||
| چتوان کرد اگر چنان بنماند | بنماند همیشه نیز چنین | |||||
| حالی از چور آسمان باری | که نه مهرش به موضع است و نه کین | |||||
| آن همی بینم از حوادث سخت | که ندیدست هیچ حادثه بین | |||||
| نشناسم همی یمین ز یسار | تا تهی دارم از یسار یمین | |||||
| عرصه تنگست و بند سخت و مرا | در همه خان و مان نه غث و سمین | |||||
| مکرمی نیست در همه عالم | کاضطراب مرا دهد تسکین | |||||
| گوییا از توالد احرار | شب سترون شد آسمان عنین | |||||
| توکن احسان که دیگران نکنند | سرانگشت جز فرا تحسین | |||||
| خود گرفتم کنند و نیز نهند | پای بر پایهی الوف و مایین | |||||
| بهر انگشت کاید اندر سنگ | ار سبک سنگم ار گران کابین | |||||
| خویشتن پیش ناکسان و کسان | همچو هنگامه گیر و راهنشین | |||||
| گربهی به بیوس نتوان بود | هم در این بیشه بوده شیر عرین | |||||
| شعر من بنده در مدیح به بلخ | این نخستین شناس و باز پسین | |||||
| تا عروس بهاره جلوه کند | زلف شمشاد و عارض نسرین | |||||
| بادی اندر بهار دولت خویش | تازه چون گل نه چون بنفشه حزین | |||||
| آب آتش نمای در جامت | طربانگیزتر ز ماء معین | |||||
| جاهت اندر امان حفظ خدای | که خداوند حافظست و معین | |||||