انوری (قصاید)/آمد به سلامت بر من ترک من از راه
ظاهر
آمد به سلامت بر من ترک من از راه | پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه | |||||
چون سرو سهی قامت و شایستهتر از سرو | چون ماه دو هفته رخ و بایستهتر از ماه | |||||
سروست اگر گوی زند سرو به میدان | ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه | |||||
تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین | بیمشغله و بیغلبه یک دل و یکتاه | |||||
در صحبت او به که بوی در شب و شبگیر | با صورت او به که خوری می گه و بیگاه | |||||
من باده همی خوردم و او چنگ همی زد | من شعر همی خواندم او ساخت همی راه | |||||
تا روز همی گفت که چون بود به یک روز | فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه | |||||
قیصرش همی باج فرستد به خزینه | فغفور همی حمل فرستدش به درگاه | |||||
ابناء زمین را بجز او نیست خداوند | شاهان جهان را بجز او نیست شهشناه | |||||
از طاعت او هست همه مرتبت و قدر | وز طلعت او هست همه منفعت و گاه | |||||
راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ | نقصان نکند نقرهی صافی شده در گاه | |||||
آنکس که همی کرد به گیتی طلب ملک | وامد به مصاف اندر چون شیر دژ آگاه | |||||
آگاه شد از پایگه خویش ولیکن | در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه | |||||
برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر | برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه | |||||
با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش | چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه | |||||
پیش همهشان محنت و نزد همهشان عم | جفت همهشان حسرت و گفت همهشان آه | |||||
چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش | همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه | |||||
بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش | زین روی سخن کرد همی باید کوتاه | |||||
ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر | وی چون پدر و جد، تو ولیدار و عدو کاه | |||||
چندان که عدو بود ببستی به یکی روز | چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه | |||||
تا باز شکاری نشود صید شکاری | تا شیر دلاور نشود سخرهی روباه | |||||
در بند تو زینگونه بماناد بداندیش | از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه | |||||
تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد | تو یار خداوند حق و یار تو الله |