انوری (قصاید)/آفرین بر حضرت دستور و بر دستور باد
ظاهر
| آفرین بر حضرت دستور و بر دستور باد | جاودان چشم بد از جاه و جلالش دور باد | |||||
| ملک را از رایت اقبال و رای روشنش | تا که نور و سایه باشد سایه باد و نور باد | |||||
| رایت و رایش که در نظم ممالک آیتی است | تا نزول آیت نصرت بود منصور باد | |||||
| من نگویم کز پی تفویض ملک روم و چین | بر درش دایم رسول قیصر و فغفور باد | |||||
| گویم از بهر نظام ملک سلطان سپهر | در رکابش ز اختران پیوسته صد مذکور باد | |||||
| هرکه همچون دانهی انگور با او شد دودل | ریخته خونش چو خون خوشهی انگور باد | |||||
| تیغ زنگ از آب گیرد ملک نقصان از غرور | زین سپس رایش به ملک و جاه نامغرور باد | |||||
| از برای پاسبان قصر او یعنی زحل | در نه اقلیم فلک تا روز هر شب سور باد | |||||
| مشتری را از شرف دولتسرای طالعش | چون کلیمالله را خلوت سرای طور باد | |||||
| در کنار بارگاهش در صف حجاب بار | والی عقرب کمر بربسته چون زنبور باد | |||||
| آفتاب ار کلبهی بدخواه او روشن کند | روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد | |||||
| زهره گر در مجلس بزمش نباشد بربطی | در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد | |||||
| گر وزیر آفتاب از خدمتش گردن کشد | از جمالی کافتابش می دهد مهجور باد | |||||
| منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت | کلکش اندر عهدهی توقیع آن منشور باد | |||||
| در زوایای عدم گر بر خلافش واردیست | همچنان در طی ستر نیستی مستور باد | |||||
| هرچه در الواح گردونست از اسرار غیب | در ورقهای وقوفش بر ولا مسطور باد | |||||
| آسمان از نیک و بد هر آیتی کامل کند | شان او بر اقتضای رای او مقصور باد | |||||
| ای به تدبیر آصف ملک سلیمان دوم | جبر امرت را چو انس و جان فلک مجبور باد | |||||
| ملک معمورست تا معمار او تدبیر تست | تا جهان باقیست این معمار و آن معمور باد | |||||
| در عمارتهای عالم کز تو خواهد شد تمام | هرکجا رایت مهندس آسمان مزدور باد | |||||
| نعمت جاه تو عالم را مهنا نعمتیست | حظ برخورداری عالم ازو موفور باد | |||||
| فتنه را بخت بداندیشت نکو همخوابهایست | هر دو را امکان بیداری به نفخ صور باد | |||||
| هرکجا گنجی نهد در کان و دریا آفتاب | مه که بیتالمال او دارد ترا گنجور باد | |||||
| گر بجز کام تو زاید شب که آبستن بود | شب عزب ورنه سقنقور قدر کافور باد | |||||
| هرکرا در سر نه از جام وفاقت مستی است | جانش از درد اجل تا جاودان مخمور باد | |||||
| خواستم گفتن جهان مامور امرت باد و باز | گفتم او مامور و آنگه گویمش مامور باد | |||||
| وهم با وصف تو چون خورشید و خفاشند راست | در چنین حیرت گرش سهوی فتد معذور باد | |||||
| خصم بد عهدت که کهف ملک را هشتم کسست | گر کند خدمت همش جل باد و هم ساجور باد | |||||
| ورنه دایم چار چشمش در غم یک استخوان | بر در قصاب جان اندر سرش ساطور باد | |||||
| شاعران از دشمن ممدوح چون ذکری کنند | رسم را گویند کز قهر اجل مقهور باد | |||||
| بنده میگوید مبادش مرگ بل عمر دراز | همچنان مقهور این دارالغرور زور باد | |||||
| لیکن از جاه تو هر دم زیر بار غصهای | کاندران راحت شمارد مرگ را رنجور باد | |||||
| باغ دولت را که آب آن لعاب کلک تست | با نمای عهد نیسان حاصل باحور باد | |||||
| وین چهار آزاد سروت را که تعیین شرط نیست | از جمال هریکی هردم دلت مسرور باد | |||||
| تاکه بر هر هفت کشور سایهشان شامل شود | نشو در بلخ و هری و مرو و نیشابور باد | |||||
| تا که «المقدورکائن» شرط کار عالمست | کلک و رایت کار ساز کائن و مقدور باد | |||||
| پیش صدر و مسند عالیت هر عیدی چنین | از فحول شاعران صد شاعر مشهور باد | |||||
| وانگه از پیرایهی عدل تو تا عید دگر | گردن و گوش جهان پر لل منثور باد | |||||
| بارگاهت کعبه، مردم حاج و درگاهت حرم | مجلست فردوس و کوثر جام و ساقی حور باد | |||||
| احتیاجی نیست جاهت را به سعی روزگار | ور کند نوعی بود از بندگی مشکور باد | |||||