انوری (قصاید)/آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای
ظاهر
آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای | دست گیرید مرا زین فلک بیسروپای | |||||
حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید | بر خداوند من آن صورت تایید خدای | |||||
عالم مجد که بر بار خدایان ملکست | مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای | |||||
میر بوطالب بن نعمه که بینعمت او | آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای | |||||
آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست | عالم نامیهبخش و فلک حادثهزای | |||||
آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید | وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای | |||||
آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل | نام که زهره ندارد که برد کاهربای | |||||
بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا | آسمان پای سپر گشته زمین دستگرای | |||||
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش | گشته از طعنهی حلمت دل خاک اندروای | |||||
خشکسال کرم از ابر کفت یافته نم | وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای | |||||
ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت | پنجهی قهر تو دارد گل خورشید اندای | |||||
چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار | چیست نطق تو یکی طوطی الهامسرای | |||||
تو که در ناصیهی روز ببینی تقدیر | از کجا ز آینهی رای ممالک آرای | |||||
آنکه او در همه دل عشق تو دارد همهوقت | آنکه او با همهکس شکر تو گوید همهجای | |||||
اعتقادی که فلان را به خداوندی تست | دیده باشی به همه حال در آیینهی رای | |||||
مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز | هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای | |||||
خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت | اندر آن موسم غمپرور شادی فرسای | |||||
بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک | تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کمآی | |||||
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن | باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای | |||||
طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای | نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای | |||||
بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش | این بود بس که دل از راز حوادث مگشای | |||||
لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت | همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای | |||||
چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا | شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای | |||||
انوری لاف مزن قاعده بسیار منه | بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای | |||||
بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر | هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای | |||||
داغ داری به سرین برنتوانی شد حر | پست داری به دهان برنتوانی زد نای | |||||
خویشتن داری تو غایت بیخویشتنی است | خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای | |||||
سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج | نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای | |||||
خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر | عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای | |||||
چند بیبرگ و نوا صبر کنی شرم بنه | گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای | |||||
دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار | برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای | |||||
گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی | ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای | |||||
چون بفرمود برو راه تنعم برگیر | بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای | |||||
چمنی داری در طبع، درو خوش میگرد | گل معنی میچین سرو سخن میپیرای | |||||
گشت بیفایده کمزن که نه بادی نه دخان | بانگ بیفایده کمکن که نه نایی نه درای | |||||
شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح | دامن این سخن پاک به هرکس مالای | |||||
تا که آفاق جهان گذران پیماید | آفتاب فلک دایر دوران پیمای | |||||
ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد | که گزندیت رساند فلک خیرهگزای | |||||
تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب | تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای | |||||
تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت | روز و شب در طرب و کام و هوا میآسای | |||||
فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو | عالم از گریهی خصم تو پر از ها یاهای |