انوری (قصاید)/آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران یار
ظاهر
آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران یار | هست باد سرد من بر خاک از آن کافور بار | |||||
آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل | از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار | |||||
آب چشمم ز آتش دل نزهت جان میبرد | همچو باد تند کاه از روی خاک اندر قفار | |||||
گر ز آب وصل او این آتش دل کم کنم | من چو باد از خاک کوی او شوم عنبر عذار | |||||
تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق | همچو بادم من ز خاکی و دویی روزگار | |||||
زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان | باد را پنهان کنم در خاک من همچون شرار | |||||
آب چشمم زآتش هجران چنان رنگین شدست | کز رخ باد بهاری خاک کوه لالهزار | |||||
آب چشم و آتش دل را ندارم هیچ دفع | جز نسیم باد مدح و خاک پای شهریار | |||||
خسروی کز آب لطف و آتش شمشیر او | باد بیمقدار گشت از دشمن چون خاک خوار | |||||
سنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پیدا کند | مهر و کین او چو باد و خاک از تیر بهار | |||||
آنکه آب و آتش انگیزند تیغ و تیر او | از دل باد هوا و خاک میدان روز کار | |||||
پادشاهی کاب و آتش صولتش را چاکرند | باد را از خاک سم مرکبش هست افتخار | |||||
گر رسد بر آب دریا آتش شمشیر او | همچو باد از خاک دریاها برآرد او دمار | |||||
آب گردد همچو آتش در دهان آن کسی | کو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدار | |||||
آب اگر بر آتش آید از نهیب عدل او | بیگمان گردند همچون باد و خاک آموزگار | |||||
هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان | باد تاثیرش سوار و خاک عدلش گوشوار | |||||
کی شدندی آب و آتش در جهان هریک پدید | گر نگشتی باد اقبالش درین خاک آشکار | |||||
از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست | باد را پاکیزگی و خاک را پر در کنار | |||||
ای خداوندی کز آب و آتش جود و سخات | همچو باد و خاک مشهورند اندر هر دیار | |||||
تا بیابد آب روی از آتش اقبال تو | باد دولت بر یمین و خاک نصرت بر یسار | |||||
انوری از آب مهر و آتش مدحت کند | درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار | |||||
تا نباشد آب و آتش نیکخواه یکدگر | تا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبار | |||||
همچو آب و آتشت خواهم بقای سرمدی | تا چو باد از پیکر هر خاک گشته کامکار |