انوری (غزلیات)/وصلت به آب دیده میسر نمیشود
ظاهر
وصلت به آب دیده میسر نمیشود | دستم به حیلههای دگر درنمیشود | |||||
هرچند گرد پای و سر دل برآمدم | هیچم حدیث هجر تو در سر نمیشود | |||||
دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان | یک ذرهش آرزوی تو کمتر نمیشود | |||||
با آنکه کس به شادی من نیست در غمت | زین یک متاعم این همه درخور نمیشود | |||||
گفتم که کارم از غم عشقت به جان رسید | گفتی مرا حدیث تو باور نمیشود | |||||
جانا از این حدیث ترا خود فراغتیست | گر باورت همی شود و گر نمیشود | |||||
گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود | کارت ز بیزریست که چون زر نمیشود | |||||
منت خدای را که ز اقبال مجد دین | رویم از این سخن به عرق تر نمیشود | |||||
در هیچ مجلس نبود تا چو انوری | یک شاعر و دو سه توانگر نمیشود | |||||
چندانک از زمانت برآید بگیر نقد | در خاوران نیم که میسر نمیشود |