انوری (غزلیات)/داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم

از ویکی‌نبشته
انوری (غزلیات) از انوری
(داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم)
  داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم وز تو بجز غم تو نصیبی دگر ندارم  
  هستم به خاک‌پای و به جان و سرت به حالی کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم  
  منمای درد هجر از این بیشتر که دانی از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم  
  دردا که بر امید وصال تو در فراقت از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم  
  ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم  
  اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم  
  دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم