انوری (غزلیات)/جان وصال تو تقاضا میکند
ظاهر
جان وصال تو تقاضا میکند | کز جهانش بیتو سودا میکند | |||||
بالله ار در کافری باشد روا | آنچه هجران تو با ما میکند | |||||
در بهای بوسهای از من لبت | دل ببرد و دین تقاضا میکند | |||||
بارها گفتم که جان هم میدهم | همچنان امروز و فردا میکند | |||||
غارت جان میکند چشم خوشت | هیچ تاوان نیست زیبا میکند | |||||
زلف را گو یاری چشمت مکن | کانچه بتوان کرد تنها میکند | |||||
چند گویی راز پیدا میکنی | راز من ناز نو پیدا میکند | |||||
آتش دل گرچه پنهان میکنم | آب چشمم آشکارا میکند | |||||
آنچنان شوخی که گر گویند کیست | کانوری را عشق رسوا میکند | |||||
گرچه میدانم ولیکن رغم را | گویی ای مرد آن به عمدا میکند |