انوری (غزلیات)/به جان آمد مرا کار از دل خویش
ظاهر
به جان آمد مرا کار از دل خویش | غمی گشتم زکار مشکل خویش | |||||
در آن دریا شدستم غرقه کانجا | بجز غم مینبینم ساحل خویش | |||||
به راه وصل میپویم ولیکن | همه در هجر بینم منزل خویش | |||||
مبادا هیچ آسایش دلم را | اگر جز رنج بینم حاصل خویش | |||||
اگر کس قاتل خود بود هرگز | منم آنکس نخستین قاتل خویش |