امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/گویندهی این حدیث زیبا
ظاهر
گویندهی این حدیث زیبا | زین گونه نگاشت روی دیبا: | |||||
کان زهرهی شب نشین بیخواب | چون در غم دوست ماند بیتاب | |||||
چون غم زدگان به درد میبود | با ناله و آه سرد میبود | |||||
هر گریه که کرد موج خون ریخت | هر دم که زد آتشی برون ریخت | |||||
با سایه ، غم دراز میگفت | در پیش خیال راز میگفت | |||||
هر چوب ز حجرهای دردش | زر چوبه شده زرنگ زردش | |||||
بی وسمه، کمان ابروانش | بی سرمه، دو نرگس روانش | |||||
خالی شده از جلا جمالش | معزول شده ز جلوه خالش | |||||
گشته خم طرهی چو شمشاد | از زخم زبان شانه آزاد | |||||
بی خویش ز گفت و گوی خویشان | وز طعنه چو زلف خود پریشان | |||||
غم، گر چه بگفت دردناکست | در سینه گره زنی هلاکست | |||||
دل دوختن غم ار چه خونست | لب دوختن آفت درونست | |||||
گردد چو تنور بسته سرگرم | پولاد درشت را کند نرم | |||||
دشنه، به جگر فرو توان خورد | سختست، فرود خوردن درد | |||||
مرده است که بی خروش باشد | نشتر خورد و خموش باشد | |||||
آن خم، که درون بود زلالش | بیرون گذرد نم از سفالش | |||||
آن کبک قفص چو آمدی تنگ | کردی به طواف وادی آهنگ | |||||
بر پشت جمازهی سبک خیز | از حجرهی غم برون شدی تیز | |||||
با چند پریوش بهشتی | راندی به سراب دشت کشتی | |||||
گفتی غمی از شکسته حالی | کردی به سخن درونه خالی | |||||
با سبزه ز دوست راز گفتی | با سرو غم دراز گفتی | |||||
شب چون سوی خانه باز گشتی | بازش غم دل دراز گشتی | |||||
چون شمع ز غم فسرده میبود | شب سوخته روز مرده میبود | |||||
روزی ز غم اندرون زبونی | تنگ آمد از انده درونی | |||||
از کنج سرای آتش اندود | سرگشته برون شتافت چون دود | |||||
خوبان که بدید هم نشینش | گشتند به همرهی قرینش | |||||
گه، بر رخ یاسمین خمیدند | گه، در ته شاخ گل چمیدند | |||||
هر سرخ گلی، شکوفه پرورد | لیلی، به میانه چون گل زرد | |||||
هر غنچه، گشاده لب به خنده | لیلی، چو بنفشه سر فگنده | |||||
هر لاله، به بوی، مشک گشته | لیلی، چو نهال خشک گشته | |||||
هر کبک، روان به ناز مایل | لیلی، چو تذرو نیمبسمل | |||||
لختی چو دران بساط گل روی | گشتند میان سبزه و جوی | |||||
از گرمی آفتاب سوزان | در سایه شدند نیم روزان | |||||
در انجمنی که رشک مه بود | یک سایه و آفتاب ده بود | |||||
شخصی ز موافقان مجنون | صافی گهری چو در مکنون | |||||
از سوز رفیق، سینه پر داغ | میگشت، به جلوه گاه آن باغ | |||||
بشناخت که آن بتان کدامند | هر یک به چه نسبت و چه نامند | |||||
در حلقهیشان نمود میلی | شد در پی آزمون لیلی | |||||
کان باده که کرد قیس را مست | در لیلی، ازان سرایتی هست؟ | |||||
در گلشن آن بهار خندان | برداشت نوای دردمندان | |||||
سوزان غزلی ز قیس دلکش | میگفت چو شملهای آتش | |||||
زان زمزمهی جراحت انگیز | میزد به جگر زبانهی تیز | |||||
خوبان که نوای او شنیدند | در پردهی جامه جان دریدند | |||||
زان نغمه شدند دور از آرام | چون آهوی هند و اشتر شام | |||||
معشوقه چو نام یار بشنید | وان نالهی جان گذار بشنید | |||||
شوریده ز جای خویش برخاست | سترادبش، ز پیش برخاست | |||||
در پیش غزل سرای، شد زود، | رخساره به پشت پای او سوز | |||||
گفت از سر گریه کای نکو خوی | بیگانه نمای آشنا روی | |||||
دانم که بدین دم نژندی | داری اثری ز دردمندی | |||||
زین نو غزلی که کردی آغاز | نو گشت مرا غم کهن باز | |||||
زان غم زده کاین ترانه رانی، | ما را خبری ده، ار توانی | |||||
کز دست دل ستم رسیده، | چونست میان آب دیده؟ | |||||
منزل به کدام غار دارد؟ | بستر ز کدام خار دارد؟ | |||||
با کیست زر و ز تیره رازش؟ | چون میگذرد شب درازش؟ | |||||
دارد به دگر خیال میلی، | یا هم به خیال روی لیلی؟ | |||||
بشنید چو آن سخن خردمند | بگشاد به آزمون دمی چند | |||||
گفت: ای ز وفا سرشته جانت | قاصر ز حدیث دل زبانت | |||||
آن یار که بهر اوست این گفت | دل ز اندهی او بباید رفت | |||||
کز تو شده بود دور و مهجور | دور از تو ز خویش نیز شد دور | |||||
دل را به تو داده بود، آزاد | جان نیز به بیدلی ترا داد! | |||||
تازیست، نظر به سوی تو داشت | چون مرد، هم آرزوی تو داشت | |||||
زان ره که گذشت، بی جمالت | همره نشدش، مگر خیالت | |||||
چون با تونبود دوش با دوش | با خاک سیاه شد هم آغوش | |||||
آن را که برامد از غمت هوش | هان، تا نکنی ز دل فراموش! | |||||
لیلی چو شنید این سخن را | بر خاک فگند سرو بن را | |||||
میزد سر و دست پای در خاک | چون مرغ بریده سر بتا پاک | |||||
خوبان دگر که حال دیدند | از هر طرفی فرا دویدند | |||||
شوریده ز جاش بر گرفتند | فریاد و نفیر در گرفتند | |||||
بی خویشتنش به خانه بردند | زان گونه، به مادرش سپردند | |||||
شد پیرزن جگر دریده | زان تیره نفس، نفس بریده | |||||
افتاد برو چو خس برآبی | یا بر سر آتشی کبابی | |||||
بتوان ز جگر برید پیوند | دیدن نتوان خراش فرزند |