امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/چون نافه گشاد باد نوروز
ظاهر
چون نافه گشاد باد نوروز | بشکفت بهار عالم افروز | |||||
از شبنم گوهرین شمایل | آراست، گلوی گل، حمایل | |||||
نازک تن لالهی دل افروز | لرزنده شد از نسیم نوروز | |||||
با شاهد و می خجسته نامان | گشتند بهر چمن خرامان | |||||
هر کس به عزیمت تماشا | مجنون و دلی رمیده، حاشا! | |||||
هر کس شده در کنار آبی | مجنون خراب، در خرابی | |||||
هر کس به سوی چمن شتابان | مجنون رمیده در بیابان | |||||
هر کس صنمی چو گل در آغوش | مجنون رمیده خار بر دوش | |||||
هر باد که از بهارش آمد | بگریست که بوی یارش آمد | |||||
هر گل که شگفته دید بر خاک | کرد از غم دوست پیرهن چاک | |||||
آن کس که به کوه و دشت خو کرد | زو انس نشاید آرزو کرد | |||||
آهو که خورد به دشت خاشاک | باشد چو خانه نزد او خاک | |||||
مرغی که ز سبزه داشت مفرش، | زندان قفص کجا کند خوش؟ | |||||
او بود و غمی و باد سردی | کز دور پدید گشت گردی | |||||
یاری دو ز محرمان دردش | خونابه زدای روی زردش | |||||
بودند به کوه و دشت پویان | آن گم شده را به خاک جویان | |||||
در کوچ گهش، جمازه راندند | وز دور جمازه را نشاندند | |||||
رفتند پیاده پیش مجنون | ریزان ز دو دیده، در مکنون | |||||
دیدند به گوشهی خرابی | غولی به کنارهی سرابی | |||||
زنجیر ز همدمان گسسته | در حلقهی دام و دد نشسته | |||||
گفتند که: ای رفیق، چونی؟ | در خون جگر غریق، چونی؟ | |||||
آخر چه شدت که وارمیدی، | وز صحبت دوستان بریدی؟ | |||||
خو باز گرفتی از همه کس | با شیر و گوزن ساختی بس | |||||
زینسان نبرند آشنایی | مردم نکند چنین جدایی | |||||
تو مردم و دانشت ز حد بیش، | چونست، که با ددان شدی خویش | |||||
برخیز که گل شکوفه نو کرد | دلها، به نشاط می، گرو کرد | |||||
وقت چمنست و بوستان هم | ما منتظریم و دوستان هم | |||||
امروز اگر دمی چو یاران | باشی به مراد دوستداران | |||||
گلگشت چمن کنیم چون باد | باشیم، به روی یکدگر شاد | |||||
بینی رخ دوستان جانی | بیدوست مباد زندگانی | |||||
مجنون ز دو دیده آب بگشاد | وانگه گرهی جواب بگشاد، | |||||
گفت: ای شب و روزتان همه سور | بادا شبتان زر و ز من دور | |||||
پیرایهی من اگر چه زشتست | چون خوی گرفتهام بهشتست | |||||
زان گونه به بانگ بوم شادم | کز بلبل مست نیست یادم | |||||
در دشت چنان خوشست خارم | کز باغ کسان خبر ندارم | |||||
غولی که به دشت خو پذیرد | در باغ بریش جان گیرد | |||||
آنرا که خیال یار باشد، | با سرو و گلش چکار باشد؟ | |||||
بگذار چمن که یار من نیست | وان گل که مراست در چمن نیست | |||||
یاران ز چنان جواب دل دوز | راندند بسی سرشک جان سوز | |||||
گفتند که ای نشانهی درد | زندان دلت خزانهی درد | |||||
شک نیست که روی یار دیدن | خوشتر ز گل و بهار دیدن | |||||
لیکن گل تو که رشک باغست | او نیز دران چمن چراغست | |||||
گه گه، که دلش بگیرد از کاخ | جان تازه کند به سبزی شاخ | |||||
آید به چمن، چو نازنینان | با هم نفسان و هم نشینان | |||||
ایشان همه با نشاط هم رنگ | او گوشه گرفته با دل تنگ | |||||
برخیز، مگر ز بخت روشن | بینی گل تازه را به گلشن! | |||||
مجنون که شنید نام مقصود | برشد ز دلش بر آسمان دود | |||||
با هم نفسان ز جای برخاست | بر ناقه نشست و محمل آراست | |||||
رفتند از ان خرابه پویان | در جلوهگهی نشاط جویان | |||||
یاران عزیز در چمن گاه | بودند نشسته، چشم در راه | |||||
دیدند چو روی عاشق مست | گشتند ز رفق بر زمین پست | |||||
گرد از رخ نازکش فشاندند | در صدر تنعمش نشاندند | |||||
او دل به ولایتی دگر داشت | نی از خود و نی ز کس خبر داشت | |||||
نی رنجه شد و نه گشت خشنود | کازار و نوازشش یکی بود | |||||
یاران به نشاط و عیش سازی | او با دل خود به عشق بازی | |||||
مطرب غزلی کشیده دلکش | مجنون بنشید خویشتن خوش | |||||
هر ناله که زد ز جان ناشاد | هر کس که شنید کرد فریاد | |||||
از حلقهی دوستان برون جست | زنجیر برید و رشته بگسست | |||||
نالید دمی ز بخت ناشاد | وز سایهی سرو جست چون باد | |||||
دامن ز گل پیاده پرداخت | بر خار پیاده رخش میتاخت | |||||
در کوه شد و به تیغ بر شد | پیکان فراق را سپر شد | |||||
باز آن ددگان که صف شکستند | گردش، چون سپهر، حلقه بستند | |||||
از آب دو دیده بی مدارا | میداد گهر به سنگ خارا |