پرش به محتوا

امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/خواننده‌ی این خط کهن‌سال

از ویکی‌نبشته
  خواننده‌ی این خط کهن‌سال زین گونه نمود صورت حال  
  کان بت چو ازین سرای غم رفت با همره‌ی عشق در عدم رفت  
  مادر که بدید حال لیلی برداشت به نوحه وای ویلی  
  آهی ز جگر چنان برآورد کاختر زدمش فغان برآورد  
  خویشان بهم آمدند دل تنگ رخساره، ز خون دیده گل رنگ  
  کردند، به درد، پیرهن چاک دستار شرف زدند بر خاک  
  مجنون ز خبر کشی وفادار آگه شده بود زحمت یار  
  آزرده دل و جگر دریده بر در، به عیادتش رسیده  
  کامد ز درون در نفیری وز خانه پدید شد سریری  
  لیلی گویان برادر و خویش ایشان ز پس و جنازه‌ی در پیش  
  بردند برون جنازه‌ی ماه برخاست فغان ز کوچه و راه  
  عاشق که نظاره‌ای چنان دید برداشت قدم که هم عنان دید  
  در پیش جنازه رفت خندان نی درد، و نه داغ دردمندان  
  از دیده ره جنازه میروفت می‌گفت سرود و پای می‌کوفت  
  نظم از سرو جد و حال میخواند خوش خوش غزل وصال میخواند  
  کالمنه الله، از چنین روز کز هجر برست، جان پر سوز  
  در بزم وصال، خوش نشستیم وز ننگ فراق، باز رستیم  
  بی منت دیده روی بینیم بی زحمت لعل بوسه چینیم  
  بی پرده‌ی خلق، جلوه سازیم بی طعنه‌ی خصم، عشق بازیم  
  آن دست که از جهان بداریم در گردن یکدگر در آریم  
  هم خانه شویم موی در موی هم خوابه بویم روی بر روی  
  زین خواب دراز بی ملامت سر بر نکنیم تا قیامت  
  باید لحدی به تنگی آراست تا هر دو جسد یکی شود راست  
  نبود من خسته را درین شور خلوت کده‌ای نکوتر از گور  
  نی بینش دیده بان بافسوس نی دیده کشی ز چشم جاسوس  
  افتاده، دو یار داغ دیده وز غم، به اجل فراغ دیده  
  ای کامده‌ای به طعن مجنون، مردت خوانم، گر آیی اکنون  
  زین سان همه ره ترانه می‌زد رقص خوش عاشقانه می‌زد  
  آنرا که درونه زنده وش بود زین زمزمه‌ی فراق خوش بود  
  وانکس که نداشت لذت درد در گریه‌ی زار خنده می‌کرد  
  خلقی به گمان که مرد بی هوش از بی خودی آمده است در جوش  
  می‌رفت، بدان ترنم و تاب تا خوابگه‌ی نگار خوش خواب  
  چون شد که آنکه دور افلاک در خاک نهد ودیعت خاک  
  گریان، جگر زمین گشادند وان کان نمک درو نهادند  
  مجنون ز میان انجمن جست وافتاد به دخمه‌ی لحد پست  
  بگرفت عروس را در آغوش رو داشت بر روی و دوش بر دوش  
  دو اختر سعد را به پاکی افتاد قران به برج خاکی  
  خویشان صنم ز شرم آن کار جستند به غیرت اندر ان غار  
  تاساز کنند، خشم و خون ریز برکشته زنند خنجر تیز  
  چون دست به پنجه در زدندش پی‌چاک غضب بسر زدندش  
  او از سر و پنجه بی خبر بود پنجش به شکنجه‌ی دگر بود  
  با هم شده بود پوست با پوست پرواز نموده دوست با دوست  
  کردند به جنبش آزمونش از جان رمقی نداشت خونش  
  بازو که حمایل صنم گشت از هم نگشاد، بس که خم گشت  
  افتاد به مغزشان غباری کز یار جدا کنند یاری  
  پیری دو سه از بزرگواران گفتند به چشم سیل باران  
  کاین کار نه شهوت هواییست سری ز خزینه‌ی خداییست  
  ورنه به هوس، کس نجوید کز جان عزیز دست شوید  
  خوش وقت کسی که از دل پاک در راه وفا چنین شود خاک  
  وصل ار چه بر اهل دل وبالست وصلی که چنین بود، حلالست  
  گر عاشقی این مقام دارد، تقوای جهان چه نام دارد؟  
  تا هر دو، نه در مغاک بودند ز آلایش نفس پاک بودند  
  و امروز که شهربند خاکند پیداست که خود چگونه پاکند!  
  اولی بود از چنین نشانی پاکیزه تنی به پاک جانی  
  در هم مکنید حال ایشان در گردن ما وبال ایشان  
  از سوز دل، آن حکایت زار کرد آن همه را، درون دل کار  
  کردند، به درد اشک ریزی بر هر دو فتاده خاک بیزی  
  زان روضه که در گداز گشتند گریان سوی خانه باز گشتند