امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/خوانندهی این خط کهنسال
ظاهر
خوانندهی این خط کهنسال | زین گونه نمود صورت حال | |||||
کان بت چو ازین سرای غم رفت | با همرهی عشق در عدم رفت | |||||
مادر که بدید حال لیلی | برداشت به نوحه وای ویلی | |||||
آهی ز جگر چنان برآورد | کاختر زدمش فغان برآورد | |||||
خویشان بهم آمدند دل تنگ | رخساره، ز خون دیده گل رنگ | |||||
کردند، به درد، پیرهن چاک | دستار شرف زدند بر خاک | |||||
مجنون ز خبر کشی وفادار | آگه شده بود زحمت یار | |||||
آزرده دل و جگر دریده | بر در، به عیادتش رسیده | |||||
کامد ز درون در نفیری | وز خانه پدید شد سریری | |||||
لیلی گویان برادر و خویش | ایشان ز پس و جنازهی در پیش | |||||
بردند برون جنازهی ماه | برخاست فغان ز کوچه و راه | |||||
عاشق که نظارهای چنان دید | برداشت قدم که هم عنان دید | |||||
در پیش جنازه رفت خندان | نی درد، و نه داغ دردمندان | |||||
از دیده ره جنازه میروفت | میگفت سرود و پای میکوفت | |||||
نظم از سرو جد و حال میخواند | خوش خوش غزل وصال میخواند | |||||
کالمنه الله، از چنین روز | کز هجر برست، جان پر سوز | |||||
در بزم وصال، خوش نشستیم | وز ننگ فراق، باز رستیم | |||||
بی منت دیده روی بینیم | بی زحمت لعل بوسه چینیم | |||||
بی پردهی خلق، جلوه سازیم | بی طعنهی خصم، عشق بازیم | |||||
آن دست که از جهان بداریم | در گردن یکدگر در آریم | |||||
هم خانه شویم موی در موی | هم خوابه بویم روی بر روی | |||||
زین خواب دراز بی ملامت | سر بر نکنیم تا قیامت | |||||
باید لحدی به تنگی آراست | تا هر دو جسد یکی شود راست | |||||
نبود من خسته را درین شور | خلوت کدهای نکوتر از گور | |||||
نی بینش دیده بان بافسوس | نی دیده کشی ز چشم جاسوس | |||||
افتاده، دو یار داغ دیده | وز غم، به اجل فراغ دیده | |||||
ای کامدهای به طعن مجنون، | مردت خوانم، گر آیی اکنون | |||||
زین سان همه ره ترانه میزد | رقص خوش عاشقانه میزد | |||||
آنرا که درونه زنده وش بود | زین زمزمهی فراق خوش بود | |||||
وانکس که نداشت لذت درد | در گریهی زار خنده میکرد | |||||
خلقی به گمان که مرد بی هوش | از بی خودی آمده است در جوش | |||||
میرفت، بدان ترنم و تاب | تا خوابگهی نگار خوش خواب | |||||
چون شد که آنکه دور افلاک | در خاک نهد ودیعت خاک | |||||
گریان، جگر زمین گشادند | وان کان نمک درو نهادند | |||||
مجنون ز میان انجمن جست | وافتاد به دخمهی لحد پست | |||||
بگرفت عروس را در آغوش | رو داشت بر روی و دوش بر دوش | |||||
دو اختر سعد را به پاکی | افتاد قران به برج خاکی | |||||
خویشان صنم ز شرم آن کار | جستند به غیرت اندر ان غار | |||||
تاساز کنند، خشم و خون ریز | برکشته زنند خنجر تیز | |||||
چون دست به پنجه در زدندش | پیچاک غضب بسر زدندش | |||||
او از سر و پنجه بی خبر بود | پنجش به شکنجهی دگر بود | |||||
با هم شده بود پوست با پوست | پرواز نموده دوست با دوست | |||||
کردند به جنبش آزمونش | از جان رمقی نداشت خونش | |||||
بازو که حمایل صنم گشت | از هم نگشاد، بس که خم گشت | |||||
افتاد به مغزشان غباری | کز یار جدا کنند یاری | |||||
پیری دو سه از بزرگواران | گفتند به چشم سیل باران | |||||
کاین کار نه شهوت هواییست | سری ز خزینهی خداییست | |||||
ورنه به هوس، کس نجوید | کز جان عزیز دست شوید | |||||
خوش وقت کسی که از دل پاک | در راه وفا چنین شود خاک | |||||
وصل ار چه بر اهل دل وبالست | وصلی که چنین بود، حلالست | |||||
گر عاشقی این مقام دارد، | تقوای جهان چه نام دارد؟ | |||||
تا هر دو، نه در مغاک بودند | ز آلایش نفس پاک بودند | |||||
و امروز که شهربند خاکند | پیداست که خود چگونه پاکند! | |||||
اولی بود از چنین نشانی | پاکیزه تنی به پاک جانی | |||||
در هم مکنید حال ایشان | در گردن ما وبال ایشان | |||||
از سوز دل، آن حکایت زار | کرد آن همه را، درون دل کار | |||||
کردند، به درد اشک ریزی | بر هر دو فتاده خاک بیزی | |||||
زان روضه که در گداز گشتند | گریان سوی خانه باز گشتند |